خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



    اشک تو چشماش جمع شده بود و با نگرانی منو نگاه می کرد گفتم نترس آقا مصطفی حالش بهتره وای مُردم ...
    دیگه جونی برام نمونده .......

    درِ ماشین رو باز کرد و گفت : اومده بودم یلدا رو ببریم دکتر الان چطوره ؟ 
    اون نمی دونست که یلدای من دکتر بردنی نیست و من باید این غم رو به تنهایی به شونه هام بکشم .....
    گفتم : نه لازم نیست حالش بهتر شده .... و سوار ماشین شدم و با هم رفتیم خونه ..........
    حاج خانم هم آشفته و پریشون شده بود و اومده بود پیش بچه ها  ....
    امیر که تا حالا از این جور صحنه ها زیاد دیده بود ... داشت گریه می کرد و به پیرو اون علی  ...... منو که دیدن خودشون رو  به من رسوند و اومدن تو بغلم .....
    همین طور که بچه ها تو بغلم بودن ، نشستم روی زمین و بی اختیار دستمو گذاشتم روی صورتم و های و های گریه کردم ..... از ته دلم می خواستم بمیرم ولی این سه تا بچه منو به اون زندگی وصل کرده بودن ولی دیگه تحملم تموم شده بود  .....
    و حاج خانم وقتی دید من گریه می کنم به مصطفی گفت بچه ها رو ببر یک دور بزنین ...... و اونم فورا دست اونا رو گرفت و با خودش برد  .......
    حاج خانم از دیدن گریه ی دلخراش من .... دیگه ولم نمی کرد و منو سئوال پیچ کرده بود ...
    اون واقعا کنجکاو شده بود که بدونه یلدا چرا این طوری میشه .

    در حالیکه نگرانی از صورتش می ریخت کنارم نشست و  پرسید : بگو ببینم یلدا چه مشکلی داره شاید ما بتونیم کمکت کنیم .....
    صورتم رو با دستمال پاک کردم ولی بازم اشک راه خودشو پیدا می کرد و میومد پایین ... نگاهی به حاج خانم کردم  ...
    تنها تونستم بگم نپرسین تو رو خدا ازم نپرسین ..... آخه نمی تونستم به آدم خوب و مهربونی مثل اون دروغ بگم .... و ممکن بود یک روز این دروغ فاش بشه و من خجل بشم  .....
    حاج خانم گفت : بگو دخترم  به تنهایی کشیدن این بار کمر تو رو میشکنه .... بازم  خودت می دونی من فکر می کنم اگر با یکی در میون بذاری حداقل می تونی باهاش درد دل کنی و یک کم خالی بشی ....
    گفتم : نمی تونم به خدا نمی تونم ... نمیشه .... اگر می شد که من اینجا نبودم .......

    دو ماه گذشت ... هوا روز به روز سرد تر می شد ... و من و بچه هام توی اون خونه ی کوچیک و سرد فقط با یک والُر گرم می شدیم .......
    من تا اونجایی که ممکن بود سعی می کردم از حاج خانم و خانواده اش دوری کنم تا از راز من سر در نیارن ....
    ولی بازم مصطفی منو شرمنده کرد و یک روز که از سر کار برگشتم دیدم توی خونه بخاری نصب کرده و اونو روشن کرده .... و من دوباره مدیون محبت اون شده بودم .....

    وقتی میرفتم سر کار حاج خانم تمام مدت مراقب بچه ها بود و من از این بابت خیالم راحت بود .... ولی چیزی که حالا ناراحتم می کرد شکی بود که به مصطفی کرده بودم و با هر نگاه اون این احساس در من زنده می شد و باعث می شد که تا می تونم از اون  فاصله بگیرم ........ و شاید اینو مصطفی هم فهمیده بود چون در نبودن من این کارو کرده بود ......
    روز ها و شبهای من به این می گذشت که ببینم حالا فردا چی میشه ...

    بلاتکلیف بودم و گرنه پول داشتم که بخاری بخرم ولی نمی خواستم خرج اضافه بکنم و اگر قصد رفتن کردم چیزی دست و پای منو نگیره  ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان