خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    زمستون سرد و بدی بود ... صبح ها یلدا مدرسه بود و بعد از ظهر ها هم من می رفتم سر کار ... در حالی که این جور زندگی موقتی کردن ، خیلی سخت بود  ...
    گاهی علی رو با خودم می بردم سرکار  تا یلدا بتونه درس بخونه هر چند امیر بیشتر اذیتش می کرد .... تازگی ها بهانه گیر شده بود و لجبازی می کرد و مثل گذشته با من راه نمیومد .... خوب بچه بود و حق داشت نه تفریحی برای اون بود و نه شادی توی خونه ....

    هر شب تصمیم می گرفتم که وقتی برگشتم خونه اونا رو خوشحال کنم ولی اصلا دل و دماغ نداشتم .... هیچ آینده ای برای خودم و اونا نمی تونستم تصور کنم .... حتی فرصت نمی کردم تا حرم برم و کمی دلم رو خالی کنم .......
    یک روز صبح برف سنگینی بارید و مدرسه ها تعطیل شد .... یلدا تا شنید که نمی خواد بره مدرسه دوباره رفت تو رختخواب ... منم تنبل شدم و رفتم کنارش دراز کشیدم ....
    موهاشو نوازش کردم و گفتم : عزیز دلم ... چقدر خوبه که چند وقته حالت خوبه فکر می کنی از چی باشه ؟
    به جای اینکه جواب منو بده دست انداخت گردن منو ازم پرسید : مامان من تا کی اینطوری می مونم؟ ... میشه دیگه این طوری نشم ؟ دلم خیلی گرفته و حوصله ام سر رفته آخه این شد زندگی ؟ من می خوام مثل قبل زندگی خوبی داشته باشیم برای همین می خوام خوب بشم که برگردیم تهران .... اینجا رو دوست ندارم ما اینجا حتی یک تلویزیون نداریم  ....

    آه بلندی کشیدم و گفتم : می خوای براتون  بخرم ؟  ....

    گفت : آره خیلی دلم می خواد میشه ؟ ..... 

    با خودم فکر کردم آره این کارو می کنم بچه ها سرشون گرم میشه عیب نداره برای خوشحالی اونا این کارو می کنم .... اگر خواستم از اینجا برم دیگه دلم نمی سوزه برای اینکه تو خونه ی حاج خانم می مونه ...
    با این فکر تصمیم گرفتم حالا که امروز یلدا  خونه اس برم و این کارو بکنم .... هنوز  سه ماه نشده بود و حقوق من کم بود و باید از پس اندازم استفاده می کردم .... .وقتی به یلدا گفتم همین امروز حتما برات می خرم با اعتراض گفت : تو رو خدا نرو مامان جان الان تو این برف که نگفتم دیر نمیشه ...... نمی ذارم بری سرما می خوری .......
    ولی من به حرفش گوش نکردم فورا ناهار رو آماده کردم بچه ها رو به یلدا سپردم و رفتم بیرون ....

    رفت و آمد خیلی کم بود تا چهارراه خسروی پیاده رفتم تا یک تاکسی گیر بیارم  ... ولی هیچ خبری نبود ... هوا بیشتر از اونی که فکر می کردم سرد شده بود  .... که دیدم یکی منو صدا می کنه ....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان