خانه
109K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    برگشتم و مصطفی رو دیدم که از ماشین پیاده شده بود ....
    اومد جلو و در حالیکه سعی می کرد به من نگاه نکنه .... گفت : سلام کجا میرین بهاره خانم خواهش می کنم بیاینن من ببرمتون الان تاکسی نیست ....
    دیدم راست میگه ... به دو دلیل اول اینکه هوا خیلی سرد بود و بشدت پام یخ کرده بود ...

    دوم اینکه خوب اون پسر حاج خانم بود و نمی خواستم غیر طبیعی رفتار کنم ....

    پس بدون چون و چرا سوار شدم و گفتم : مزاحم نباشم ؟

    گفت : نه معلومه که نه .... تو این برف کجا میرین ؟

    گفتم : راستش باید یک تلویزیون برای بچه ها بخرم امروز یلدا خونه بود با وجود اینکه احمقانه به نظر میاد من آدم عجولی هستم وقتی تصمیم می گیرم یک کاری بگنم تا انجامش ندم راحت نمیشم ...
    گفت : من به مامان گفتم ما یک دونه سیاه و سفید داریم ...بیارم براتون نصب کنم ولی مامان می گفت : نباید مزاحمتون بشیم ....

    لبخند تلخی زدم و گفتم : دیگه از این حرفا به من نزنین من مزاحم شما هستم .....
    ولی با اینکه صلاح نیست من پولامو خرج بی خودی بکنم تو این شرایط تلویزیون برای بچه ها لازم بود اونا خیلی تنهان ....
    پرسید : اونا تنهان شما نیستی ؟
    گفتم : دیگه یک کاری نکن همینجا برات گریه کنم ....
    گفت : من از صبح تا شب فکر می کنم چرا شما نمی تونی با کسی درد دل کنی ؟ و این برای من معما شده ؛؛؛ این نوع زندگی کردن خیلی عجیبه .... به خوبی معلومه که از چیزی فرار می کنی و اون چیه که اینقدر باعث آزار شماها شده منو گیج می کنه ... خوب راستش دلم می خواد بدونم ....
    گفتم : دقیقا این همون چیزیه که وقتی پیش میاد موقع رفتن من میشه ........ وقتی کسی در مورد زندگی من کنجکاو میشه ... آقا مصطفی یک کاری برای من می کنی ؟ تو رو به هر کس می پرستی در مورد زندگی من کنجکاوی نکن بذار به حال خودم باشم  .....
    گفت : به خدا قصدم این نیستذ؛؛؛ فقط نگرانم .... نمی تونم در مورد شما بی تفاوت بمونم .... دلم ..... یعنی .... دلم برای بچه ها می سوزه .....
    من سکوت کردم .. .بهتر دیدم به اون بحث ادامه ندم ...

    اونم پسر محجوبی بود و وقتی دید که من نمی خوام چیزی بگم ساکت شد ....

    رانندگی خیلی توی اون برف سخت بود ... با همون حال من با مصطفی رفتم و یک تلویزیون پارس خریدم و همونطور که ساکت بودیم آوردیم خونه ....
    مصطفی بدون اینکه حرف بزنه .... خودش اونو آورد تو خونه و جاسازی کرد و رفت که آنتن اونو نصب کنه .....
    بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ...... دیدن این خوشحالی برای من خیلی خوب بود با خودم گفتم  که ارزش اینو داشت که خودتو به زحمت بندازی ......
    ولی از این که مصطفی اونقدر داشت زحمت می کشید و هی میرفت رو پشت بوم و بر می گشت خجالت می کشیدم ....

    حتی نمی تونستم براش زبون بریزم که نکنه سوء تفاهم بشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان