خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم



    مبل ها رو خود حامد خریده بود و میز ناهار خوری رو من برده بودم ولی مامانم تمام وسایل آشپزخونه و اتاق خواب رو اون طوری که شایسته بود تهیه کرده بود ....
    ولی خانجان اجازه نداد ما همه ی اونا رو باز کنیم ، همش می گفت رفع احتیاج رو بیار بالا و بقیه رو خودش کرد تو کارتون و فرستاد پایین توی انباری ... من اون زمان غرق عشق حامد بودم و هیچ چیزی جز رضایت اون برام مهم نبود ... با همه چیز موافقت می کردم ..... و خانجان خونه رو مطابق میل خودش چید و به روش خودش رضایت منم گرفت ....
    مثلا می پرسید : اینو اینجا بزارم ؟

    می گفتم : نه خانجان اگر میشه اونو نذارین قدیمی شده ...

    می گفت : ببین چقدر قشنگ میشه ناز خاتون .... خوب نگاه نکردی من خیلی دوست دارم تو چی ؟
    منم دلم نمیومد ناراحتش کنم می گفتم : باشه آره شما درست میگین ......
    هانیه می گفت : این کارو نکن تا کی می خوای این وضع رو تحمل کنی بهتر از الان بگی چی دوست داری ؟
    منم به شوخی برگزار می کردم و می گفتم : من که گفتم حامد رو دوست دارم ؛؛ نگفتم ؟ 
    ولی همین کارای من باعث شده بود که خانجان خیلی منو دوست داشته باشه و هوای منو داشت ... از کلمات خوب و شیرین در حرف زدن با من استفاده می کرد و آزارم نمی داد .... همین برای من کافی بود ....
    شب اول هم رفت خونه ی حسین آقا تا ما تنها باشیم و به این ترتیب زندگی مشترک ما شروع شد ....
    وقتی تنها شدیم هنوز لباس سفیدم تنم بود که ازش پرسیدم : حامد دلم می خواد بین ما صداقت و رو راستی باشه اگر حقیقت رو بهم بگی من می پذیرم ولی دروغ از دلم بیرون نمیره ...
    منو بغل کرد و گفت : چشم عزیزم قبوله چون منم از تو همین انتظار رو دارم ...

    پرسیدم : اون دختره کی بود ؟
    گفت : ندونی بهتره ؛؛
    گفتم : نه می خوام همین امشب بدونم ....
    گفت : قسم می خورم اون دنبال من بود یک مدتی با هم می رفتیم بیرون اون زمان تو نبودی ......  بهت راست گفتم اما  تو رو خدا فراموش کن من دو سال بود اونو ندیده بودم ....
    گفتم : پس چرا به عروسی دعوت شده بود ؟ ...

    گفت : وای این کارو نکن بهاره ... من اینقدر احمقم که اونو به عروسی خودم دعوت کنم ؟ نمی دونم از کجا با خبر شده و اومده ... باید دم درکارت می خواستیم ....باور کن به جون خودت خودش اومده بود ... من خبر نداشتم ....

    پرسیدم : قسم نخور تو بگی قبول می کنم منیژه چی ؟ با اونم رابطه داشتی ؟

    یک کم ناراحت شد و یک فوت محکم کرد که نشونه ی کلافگی بود و گفت : خدا به خیر کنه ... بهاره خانم شما که اینطوری نبودی اینو دیگه از کجا در آوردی ؟ نکنه می خوای امشب رو خراب کنی ؟
     گفتم : چرا جواب نمیدی  ؟
     گفت : نه خیر خانم چون خیلی دور از ذهنه امکان نداره خودت ندیدی توی بیمارستان سکه ی یک پولش کردم ؟ ندیدی ؟ ......
    گفتم : چرا می خواستم خیالم راحت بشه .....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان