خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش اول



     خیالم راحت نشد ... و این موضوع مثل یک غده رفت توی ذهن منو جا خوش کرد ...
    من همیشه حامد رو توی بیمارستان آدمی می دیدم که توجهی به کسی نداره و انسان پاکیه ولی حالا این تصور من خراب شده بود ... وقتی قیافه ی اون دختر رو مجسم می کردم و جر و بحثی که با منیژه داشت جلوی نظرم میومد ... دیگه نمی تونستم بهش اعتماد داشته باشم و توان اینکه , این فکر رو از ذهنم بیرون کنم رو هم نداشتم  ....
    نمی دونستم دارم حسودی می کنم یا دلم برای آینده شور می زنه ... به هر حال حس بدی بود و اون شب رو برای من جهنم کرد  ....
    دلم می خواست بدونم  اگر حامد توی شرایط من قرار می گرفت چه عکس العملی نشون می داد ولی من صبر کردم به امید اینکه اشتباه کرده باشم ......
    صبح اول وقت صدای زنگ در اومد منو  حامد با عجله لباس پوشیدیم و حامد در رو  باز کرد ...... خانجان با خانم حسین ، آذر خانم اومده بودن ... خوب من تو اتاقم بودم و خجالت می کشیدم بیام بیرون ....
    خانجان صدا زد ناز خاتون بیا مادر فدات بشم بیا براتون ناشتایی  آوردم این کار مامانت بود ,,,,  من کردم ..... به ناچار در رو باز کردم که برم بیرون ولی خانجان پشت در وایستاده بود منو بغل کرد و بوسید و گفت : بیا ... بیا بشین با شوهرت ناشتایی بخور ..... که از فردا خودت باید بهش بدی ....
    گفتم : چشم حتما ....

    بعد سرک کشید توی اتاق خواب ما و گفت : راحت بودی دیشب مادر ؟ و همین طور داشت به اطراف نگاه می کرد ....

    گفتم : بله مرسی ... یک مرتبه زد پشت دستش که وای ...
    خاک بر سرم اون چیه ؟

    پرسیدم : چی خانجان ؟

    گفت : مادر نباید این کارو بکنی عکس باباتو چرا گذاشتی تو اتاقت الان که تازه عروسی شگون نداره ... تو بذاری حامد هم دلش می خواد عکس باباشو بزاره اون وقت میشه مثل ماتم سرا ... برو برش دار یک جایی بذار که فقط خودت ببینی ....
    گفتم : خانجان ولی من همیشه عکس بابام باید جلوی چشمم باشه و گرنه دلم براش تنگ میشه می خوام تو اتاقم باشه ....
    گفت : الهی بمیرم برات عزیزم که اینقدر باباتو دوست داری ..... حامد جان اون عکس رو بردار برای بهاره کوچیک کن بده بزاره تو کیفش بچه ام دلش برای باباش تنگ نشه ... تو اتاقم نباشه که تازه عروسه ... خوبه مادر ؟
    به ناچار گفتم : دست شما درد نکنه آره خوبه ....

    حامد دست و صورتشو شسته بود اومد و گفت : شما چیکار به اتاق ما دارین خانجان بذار هر طوری دوست داره باشه لطفا اختیار اتاقش دست خودش باشه .....
    خانجان گفت : البته من فقط نظرم رو گفتم این عروسِ خوشگل و خانم و حرف گوش کن من هر کاری بکنه به نظر من شیرین میاد .... ولی اگر از جاش بلند شد و رختخوابش خوب مرتب کنه که دیگه نور علی نور میشه .
    گفتم : نه بابا راست میگه خانجان بهتره تو کیفم باشه ... چشم تختم رو هم درست می کنم ... بعد رفتم با آذر خانم روبوسی کردم اون زن مهربونی به نظر می رسید .....
    یک کم توی صورتش آثار آبله مونده بود به خصوص روی دوتا گونه هاش و مقداری هم چاق شده بود و شکمش خیلی بیشتر از حد جلو اومده بود .... و هر وقت خانجان از من تعریف می کرد اون می رفت تو هم .........
    باز خانجان گفت : بهاره خانم تصمیم بگیره من اطاعت می کنم ......
    گفتم : فداتون بشم خانجان مهربون ..... اینجا احساس کردم آذر خانم  یک کم دماغش تیر کشیده .... نمی دونم شاید اونم مرام خانجان رو می دونست ... و از این کارای اون ناراحت می شد ،

    به هر حال من برای اینکه از من همین اول کاری دلخور نشه گفتم : آذر خانم خیلی زحمت کشیدی تشریف آوردین من سعادت داشتم که شما جاری من شدین ....
    گفت : ای بابا این حرفا چیه ؟ وظیفه ی ما بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان