داستان من یک مادرم
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
با صدای سرفه ی علی از خواب بیدار شدم .....
نگاهی به بیرون انداختم هوا هنوز روشن نشده بود و بد جوری یخبندون بود ...
یک لیوان آب آوردم بدم به علی .... سرشو از زمین بلند کردم اینقدر تنش داغ بود که فورا متوجه شدم به شدت تب داره بغلش کردم و یک کم بهش آب دادم ...
وقتی صبح آنتن رو نصب می کردم درو خیلی باز و بسته کرده بودیم و بچه سرما خورده بود ...
اون موقع شب کاری نمی تونستم بکنم جز این که از دواهایی که همیشه همراه داشتم بهش بدم ...
شربت سرماخوردگی بچه و یک قرص تب بر و اونو گذاشتم روی پام ...
با اینکه بزرگ شده بود بازم دوست داشت که من اونو روی پام بزارم مخصوصا وقتی حالش خوب نبود ......
همین طور که روی پام بود احساس می کردم پای منم داره میسوزه ....
صداش کردم علی ... علی جانم ؛؛؛؛ فدات بشم مادر نگام کن خوبی مامان ؟ چشمش باز نمی کرد ... و لخت روی پام افتاده بود از جام پریدم و داد زدم یلدا بیدار شو .... علی حالش بده .... تو یک دستمال بیار تبشو پایین بیاریم ...
خودم لگن آوردم و اونو پاشویه کردم ولی فایده نداشت و اون سر حال نشد بدنش رو دستمال انداختم ولی همین طور سرش کج مونده بود ....
دستپاچه شده بودم و گفتم ... باید ببرمش دکتر ...
تازه هوا روشن شده بود و من که اگر پای بچه ام در میون بود ملاحظه ی هیچ کس رو نمی کردم دویدم در اتاق حاج خانم و زدم به در ... اون موقع صبح معمولا بعد از نماز تا طلوع آفتاب دعا و قران می خوند ....
صدا کردم حاج خانم .... حاج خانم ... سکوت بود و کسی در و باز نکرد دنیا روی سرم خراب شده بود اون موقع صبح و یخبندون نمی دونستم بچه مو چیکار کنم ,, ای خدا به دادم برس ...
ای خدا کمکم کن ...
و فقط همینو می تونستم بگم ......
ناهید گلکار