داستان من یک مادرم
قسمت شانزدهم
بخش اول
با ناامیدی داشتم برمی گشتم که مصطفی در باز کرد و پرسید چی شده بهاره خانم ؟
گفتم : آقا مصطفی ... علی حالش بده چیکار کنم ؟ ....
گفت : حاضرش کنین من ماشین رو بیارم دم در حیاط ......
خیلی سریع لباس و کاپشن علی رو همون طور که بی حال افتاده بود تنش کردم ..... مانتوی خودم رو می پوشیدم و منتظر شدم که مصطفی اومد و زد به در مقنعه مو سرم کردم و در باز کردم با عجله علی رو بغل کرد و گفت: بریم ....
در حالی که کفشمو می پوشیدم . به یلدا گفتم مدرسه نرو مامان جان تا من بیام ..... من نشستم عقب و مصطفی علی رو گذاشت تو بغل من و راه افتادیم ....
ماشین روی یخ سر می خورد ، بهش گفتم : بریم همون کلینک خودمون اقلا آشنا هستن ... نمی دونم چرا این طوری شده حس نداره نباید از تب باشه من بدنش رو سرد کردم ولی به حال نیومد ای خدا چیکار کنم بچه ام داره از دست میره ....
گفت : این حرف رو نزنین خوب میشه ... فکر کنم دیروز سرما خورد چون چند بار اومد دم در که منو نگاه کنه .....
جلوی کلنیک نگه داشت و خودش با سرعت اومد و علی رو از بغل من گرفت و با عجله برد تو بیمارستان ....
منم دنبالش می دویدم ... فورا دکتر کشیک اومد بالای سر علی ...
یک کم علی رو معاینه کرد و گفت : خانم تهرانی خوبه که شما پرستاری .... چی بهش دادی ؟
گفتم : یک تب بر دادم یک قاشق شربت سرماخوردگی یک قاشق هم ضد سرفه همین ...
با خونسردی گفت : بچه خوابه ...
با تعجب گفتم : نمیشه دکتر اون هیچوقت این طوری نمی خوابه تازه نبضش خوب نمی زد ...
گفت : اتفاقا به خاطر تب ؛؛ تند می زنه و علایم حیاتی اون خوبه باید تبشو بیاریم پایین ... دیگه بقیه اش رو که شما خودت خوب بلدی ....
گفتم : شما مطمئنی اجازه بدین منم ببینم ... خودم معاینه اش کردم راست می گفت ...
دکتر خودش یک آمپول بهش زد و گفت : شربت خواب آور بوده ؛ نگران نباشید ... اونایی که شما بهش دادی و با این آمپولی که من بهش زدم تا ظهر می خوابه ... الانم تبش بند میاد یک آمپول دیگه هم هست خودتون ساعت شش بعد از ظهر بهش بزنین ....
اون روز رو اجازه گرفتم که نرم سر کار و مراقب علی باشم ....
مصطفی دوباره اونو بغل کرد و با هم برگشتیم تو ماشین ...
حالا من چه حالی دارم خدا می دونه ...
بازم خجالت زده ی مصطفی شدم وقتی بر می گشتیم از اون پرسیدم : حاج خانم از سر و صدای من بیدار نشد ؟
گفت : خونه نبود رفته بود خونه ی مرضیه دیشب با شوهرش دعوا کرده بود زنگ زد و گریه و زاری ...
منم مامان رو بردم اونجا خودم دیگه تو نرفتم و برگشتم ....
گفتم : برای چی دعوا کرده بودن ؟ ....
گفت : کار همیشگی اوناس بهش گفتم طلاق بگیر خواهر من ؛؛ هم خودتو راحت کن هم ما رو ؛؛؛ گوش نمی ده چسبیده به شوهره و هر روزم همین بساط بر پاس ...
گفتم : اختلافشون سر چیه ؟
گفت : والله مرضیه میگه اون داره یک غلطایی می کنه ولی خودش به شدت انکار می کنه و میگه مرضیه دیوونه شده .....
گفتم : پس مرضیه راست میگه ... همه ی اونایی که خیانت می کنن اول تهمت دیوونگی به زنشون می زنن .... چرا دنبال کارشو نمی گیرین و روشنش نمی کنین ؟ ... خوب معلومه که میگه نکردم نمیاد اعتراف کنه که .....
کمی سکوت کرد و از من پرسید : شما خیانت دیدی ؟
ناهید گلکار