داستان من یک مادرم
قسمت شانزدهم
بخش دوم
یکه خوردم گفتم : مشکل من از این حرفا بیشتره ... روی .... یعنی من روی تجربه ام میگم ....
گفت : نمیشه تو زندگی کسی دخالت کرد باید خودش به من بگه این کارو بکنم یک دقیقه زیر و روشو در میارم ... ولی مرضیه خودش میگه نه خوب نیست اگر فهمیدم دیگه زندگیم بهم می خوره و بچه هام بی پدر میشن .....
گفتم : خوب بشن ... پدر اینطوری به چه درد می خوره ؟
بازم از من پرسید : شما برای همین شوهرتو ول کردی ؟
گفتم : نه شوهرمن باید سر کارش باشه ... اون مرد خوبیه من به خاطر شرایط یلدا آواره شدم ...
گفت : پس چرا از شما ها حمایت نمی کنه ؟
گفتم : چون نمی دونه کجام ... آقا مصطفی داری ازم حرف می کشی؟ رفتی دنبال کنجکاوی خودت ... ؟
گفت : وای شما نمی دونین چقدر من بد شدم همش دارم به شما فکر می کنم و یک لحظه آرامش ندارم ... توی اون دوتا اتاق با سه تا بچه خیلی سخت و بده ... مجسم می کنم ما توی اون خونه ی بزرگ و شما تو اون جای کوچیک و امکانات کم خیلی ناراحت میشم ...
گفتم : نه این جایی که الان دارم توی سه سال گذشته از همه بهتر بوده نگران نباشین عادت کردم ...
گفت : بهاره خانم بذارین هر کاری از دستم بر میاد براتون بکنم شاید این طوری وجدانم راحت تر بشه ....
گفتم : برای چی وجدان شما ناراحت بشه حاج خانم و شما هر کاری از دستون بر میومد کردین دیگه ,, من تا ابد به شما مدیون شدم ... تو رو خدا منو به حال خودم بذارین که از اینجا آواره نشم ...
گفت : منم التماس می کنم ؛؛ التجا می کنم ,, که به من اعتماد کنین و به من بگین دارین از چی فرار می کنین ؟ قسم می خورم فقط بین من و شما می مونه قول مردونه میدم .....
گفتم : متاسفانه من به قول مردونه اعتمادی ندارم ... و اینی که شما گفتین قبلا شنیدم ... و اعتماد کردم و متاسفانه باعث آزار خودم و بچه هام شد ...
دیگه تصمیم ندارم این کارو بکنم ... فقط بدونین هر چی هست مربوط میشه به یلدا ... همین ...
آقا مصطفی من خیلی مزاحم شما میشم ولی باور کنین که هر بار از روی اجبار این کارو می کنم و دلم اینطوری نمی خواد ... شاید امام رضا این حاجت منم بده و مشکل حل بشه ...
ناهید گلکار