داستان من یک مادرم
قسمت شانزدهم
بخش چهارم
خانجان که تا قبل از اومدن من خودش حامد رو بدرقه می کرد پشت سر من وایستاده بود با خنده ی بلند و کش داری گفت : خوب شد والله اصلا منو یادش رفت .... تو رو ماچ کرد ... به من محل نگذاشت ....... بیا مادر بچه بزرگ کن ....
گفتم : خانجان خودم بوست می کنم ولش کن پسرا وفا ندارن .... شما ناراحت نشین .....
گفت : نه مادر شوخی کردم ... می دونم بچه ام عجله داشت ....... تو امروز یک خورش بِه درست کن ببینم چیکار می کنی ؟ آلو هم توش بزن ...
گفتم : ولی من به دوست ندارم میشه یک چیز دیگه درست کنم ؟ ....
گفت : نه مادر فکر می کنی دوست نداری حتما برات بد درست کرده بودن ... من دستپخت مامانت رو دیدم برای همین دوست نداری حالا امروز من بهت یاد میدم بخور و تعریف کن ....
گفتم : نه خانجان تو رو خدا من از اسمشم بدم میاد .
گفت : نه ؛ نه , برو گوشت رو در بیار تا بهت بگم ..... منم بِه ها رو خورد می کنم ... بهت یاد میدم یک خورش بهی بپزی که انگشتو بخوری ... حالا یک پیاز خورد کن توی این قابلمه .........
خلاصه اون روز من مجبور شدم خورش بِه درست کنم و توشم آلو بزنم که اصلا دوست نداشتم و خودش با بَه بَه و چه چه خورد و گفت : دیدی چه خوب شده بود؟ ...حالا برو برای مامانت تعریف کن .....
در حالی که من فقط یک کم از گوشتشو گذاشتم روی برنجم و خورده بودم اونم فقط برای اینکه اون ناراحت نشه ......
بعد از ناهار نشست و یک ریز تا حامد برگشت خونه حرف زد نه گذاشت من کاری برای خودم بکنم و نه گذاشت حرفی بزنم ....
داشت سرم می رفت و دیگه کلافه شدم ... دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار ...
وقتی حامد اومد از صورتش پیدا بود که خسته اس منو که دید پرسید : چیزیت شده ؟ حالت خوبه ؟
به جای من جانجان گفت : چرا نباشه مادر از صبح استراحت کرده و اونجا روی مبل لمیده و باز با یک خنده ی بلند ادامه داد حالا داره برای تو ناز می کنه .... ماشالله به فکرشم نرسیده که برای شوهرش شام درست کنه ...
گفتم : خانجان ؟ شوخی می کنین یا جدی میگین ؟
گفت : نه بابا شوخی می کنم داشتیم حرف می زدیم نفهمیدیم چطوری وقت گذشت ... عروس و مادر شوهر گرم حرف زدن بودیم ......
ناهید گلکار