خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هجدهم

    بخش اول



     اخمهامو کشیدم تو هم و با ناراحتی .. سوار شدم ...
    دلم می خواست اون کوچکترین حرفی بزنه که بتونم به خودم اجازه بدم آب پاکی رو رو دستش بریزم .... مصطفی تا راه افتاد ... بلافاصله گفت : بهاره خانم ازتون کمک می خوام راستش دنبال یک فرصتی می گردم تا یک چیزی رو با شما در میون بذارم ...
    با غیظ گفتم بفرمایید منم منتظرم ... لطفا هر چی می خواین بگین زود که منم برای شما حرفی دارم ...
    گفت : چشم راستش مرضیه الان قهر کرده و اومده خونه ی ما من نمی تونم تو کارش دخالت کنم چون عصبی میشم و اونم حرف منو قبول نمی کنه ، مامانم این طور که معلومه نمی تونه بهش بفهمونه که این زندگی نیست که اون داره .... یک جهنم برای خودش و شوهرش و بچه هاش درست کرده...... بابا یا خیانت کرده ولش کن یا نکرده این کارا چیه می کنی؟ ...  به خدا اینقدر گریه هاشو دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم...... 
    اگر میشه باهاش حرف بزنین ببینن اصلا چی می خواد ؟ و ما باید چیکار کنیم ؟... به چی مشکوکه که اینقدر به اعمال شوهرش می پیچه .....
    گفتم : شاید به من نگه ... بعد من چیکار می تونم بکنم ؟
    گفت : می دونم که خواسته ی بی جاییه ولی دیگه عقلم به جایی نمی رسه اون یک خواهرم دیگه پاشو کشیده کنار .... همین قدر که ببینین چی دیده از شوهرش برای من کافیه به ما نمیگه شاید به شما اعتماد کنه ...
    گفتم : شما از من چیزی نخواستین ... نخواستین ... حالا که خواستین یک چیز محال می خواین اگر اون به من حرفی بزنه تازه اگر ؛؛ اون وقت میشه یک راز و درد دل به شما که نمی تونم بگم ...
    گفت : باشه نگین یک کم راهنماییش کنین ....

    گفتم : باشه چشم ... این کارو می کنم ولی اول باید بهش نزدیک بشم الان هیچ شناختی از من نداره .... ولی دلم می خواد که اگر کاری از دستم بر میاد انجام بدم .....
    گفت : یک زحمت دیگه براتون دارم ... صبح که مامان با مرضیه اومد حالشون بد شد و بردمشون دکتر .... الان آمپول داره میشه شب بیاین بزنین شاید این طوری مرضیه رو هم ببینین و ... دیگه راهشو خودتون پیدا کنین ...

    با خودم گفتم وای به تو بهاره دیدی بیچاره قصدی نداشت ... این همه به تو لطف دارن اون وقت تو اینقدر پستی که بهش تهمت زدی خوب شد چیزی نگفتم ... وای که چقدر بد میشد ....
    وقتی رسیدیم بچه ها هر سه تایی دم در بودن و منتظر من اول دست زدم به پیشونی علی دیدم تب نداره از این که بالا و پایین می پرید و خوشحال بود خیالم راحت شد یلدا رو بغل کردم و گفتم : الهی فدات بشه مادر که تو اینقدر خانمی ازش خوب مراقبت کردی ...
    امیر صداشو بلند کرد : که من چی ؟

    دستمو باز کردم و گفتم : تو شاهزاده ی منی بدو بیا تو بغلم ... با اینکه خیلی سنگین شده بود از زمین بلندش کردم و بوسیدمش و به سینه ام فشارش دادم  ...
    گفتم : الان براتون یک غذای خوشمزه درست می کنم که انگشتاتون رو بخورین ...
    امیر گفت : ماکارانی ...
    شونه هاشو گرفتم گفتم : چیزی که تو دوست داری امشب به خاطر امیرم شاهزاده ی من می خوام ماکارانی درست کنم ... بریم ببینیم تلویزیون چی داره با هم نگاه کنیم ...
    یلدا پرسید : مامان امشب چی شده حالت خوبه ...
    گفتم : تو اشتباه کرده بودی آقا مصطفی هیچ نظری نسبت به من نداره ازم یک چیزی می خواست روش نمی شد بگه اون طوری می کرد ....
    گفت : چی می خواست ؟

    گفتم : می خواد با خواهرش حرف بزنم .... با شوهرش اختلاف داره ....
    گفت : آقا مصطفی خیلی خوبه می دونستم...... یک چیزی بگم مامان ؟

    من خیلی ترسیده بودم مثل جریان قبلی بشه ....

    گفتم : راستش خودمم همین طور ولی خدا رو شکر اشتباه کردم می ترسیدم از اینجام آواره بشیم .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان