داستان من یک مادرم
قسمت هجدهم
بخش دوم
ماکارونی رو دم کردم خوشبختانه تلویزیون داشت یک سریال در مورد یک سگ نشون می داد که مورد علاقه ی پسرا بود و به یلدا گفتم من برم آمپول حاج خانم رو بزنم و برگردم ....
پشت در که رسیدم صدای جر و بحث میومد ... واضح نمی شنیدم کی داره با کی دعوا می کنه ... مونده بودم در بزنم یا نه هوا سرد بود و نمی تونستم زیاد معطل بشم ...
با خودم گفتم شاید برم و جلوی دعوا رو بگیرم شاید مرضیه و بچه رو بردم خونه ی خودمون این بود که در زدم ...
کمی معطل شدم ولی صدای دعوا و مرافعه بالا گرفته بود و صدای در رو نمی شنیدن........
فریاد های مصطفی رو می شنیدم و صداهای در هم و بر هم انگار همه داشتن با هم داد می زدن متوجه نمی شدم چی شده .......
فکر کردم مصطفی داره با مرضیه دعوا می کنه و چون گفته بود حال مامانم خوب نیست ؛ دلم شور افتاد و محکم زدم به در تا جلوی این دعوا رو بگیرم ....
طیبه دختر کوچیک حاج خانم در باز کرد و با گریه گفت : سلام ... حالتون خوبه جانم ؟ بهاره خانم ...
گفتم : اومدم آمپول حاج خانم رو بزنم صدای داد و هوار بلندتر شد هر دوتا بچه های طیبه و مرضیه داشتن گریه می کردن
گفتم : بده من بچه ها رو ببرم ...
گفت : باشه ممنون فورا لباس بچه ها رو تنشون کرد و همون طور با گریه دست بچه ها رو داد دست من ؛؛؛ ........
اونا رو بردم توی اتاق خودمون ... امیر و علی از دیدن اونا به وجد اومده بودن طفلک ها از بس همبازی نداشتن انگار بزرگترین خوشحالی دنیا رو براشون برده بودم .....
سفره پهن کردم و برای همشون غذا کشیدم ولی صدای داد و هوار کمتر نشد که بیشتر هم شده بود مضطرب پشت پنجره ی آشپزخونه به خونه ی حاج خانم نگاه می کردم .... نمی دونم من چرا اینقدر ترسیده بودم ...
نگران حاج خانم هم بودم ... که در باز شد .... مصطفی بود ؛؛ دست مرضیه رو می کشید که با خودش بیاره بیرون ... و مرضیه نمی خواست بیاد ...
بکش بکش اونو آورد تو حیاط و داد می زد بسه دیگه اون که نمیره تو بیا بیرون دارین مامان رو سکته میدین ... من فورا روسری سرم کردم
و در رو باز کردم و رفتم جلو و به مرضیه گفتم : سلام مرضیه خانم تو رو خدا بیا خونه ی ما ... بیا تا همه چیز آروم بشه به خاطر مامانت .... خواهش می کنم ...
مصطفی تا مرضیه رو تحویل من داد برگشت به اتاقشون ....
مرضیه مردد بود و داشت به شدت گریه می کرد کمی تو حیاط وایستادیم ولی نه اون لباس گرم تنش بود و نه من ....
گفتم : بیا عزیزم بیا بچه ها هم اینجان بیا بریم تو .
گفت : چرا نمی ذاره من تکلیفم رو روشن کنم بیام اونجا که چی بشه می خوام حرف بزنم ... دلم داره می ترکه ...
گفتم : یک کم صبر کن الان اونا دارن حرف می زنن شاید خودشون اومدن دنبال شما ....
هنوز به دم در اتاق نرسیده بودیم که شوهرش در رو باز کرد و داد زد : مرضیه بیا بریم خونه اگر الان نیای دیگه سراغت نمیام قسم می خورم بیا بریم زود باش ...
ناهید گلکار