داستان من یک مادرم
قسمت هجدهم
بخش سوم
مصطفی اومد جلوی در و گفت : تو برو اتاق بهاره خانم من بهت میگم چیکار کنی ...
شوهرش بلند تر داد زد: بهت گفتم بیا بریم .... به ولای علی ولت می کنم و بچه رو هم ازت میگیرم بیا بریم خودمون با هم حرف بزنیم ....
مرضیه همین طور که هق و هق گریه می کرد مونده بود بین مصطفی و شوهرش چیکار کنه .....
به من گفت : بهاره خانم بگین راحله بیاد من میرم ولی تکلیفم رو باهاش روشن می کنم ... من کت راحله رو تنش کردم و دادم دستش ....
مصطفی دیگه اونجا نبود ....
شوهره دخترشو بغل کرد و از در حیاط رفت بیرون ... و مرضیه وامونده و خسته و ناچار از من خداحافظی کرد و رفت تا وسایلشو بر داره و بره ...
ولی مثل اینکه از همون در خونه رفته بود بیرون و در حیاط باز بود من دوباره رفتم بیرون اونو ببندم مصطفی اومد تو حیاط و گفت : ببخشید میشه پسر طیبه بیاد ....
گفتم : شما برو من میارمش می خوام بیام پیش حاج خانم ...
مهدی هنوز داشت با اشتها ماکارانی می خورد و به خاطر امیر دلش نمی خواست بره و هر چی گفتم از جاش بلند نشد و گفت : نمیام ....
این بود که فکر کردم من برم تا به مامانش بگم بیاد و اونو ببره ....
به یلدا گفتم : مامان جان مراقب بچه ها باش الان میام ....
در زدم باز طیبه در رو باز کرد گفت : ببخشید بهاره خانم شما هم به دردسر افتادین ...
گفتم : نه بابا این حرفا چیه ؟
پرسید : مهدی نیومد ؟
گفتم : نه داشت غذا می خورد بذار باشه وقتی خواستی بری ببرش ... پیش یلداس خاطرت جمع باشه ... و با هم رفتیم پیش حاج خانم ... روی مبل نشسته بود و داشت به خودش می پیچید ...
چشمش به من که افتاد انگار داغش تازه شد گفت : می بینی مرضیه با ما چیکار می کنه ؟..... ( و شروع کرد بی تابی کردن و سرشو تکون داد ) هی میگم حرف نزنم ... هی میگم خفه بشم ( و زد توی دهنش خودشو ) دیگه نمی تونم بابا منم توانی دارم ....
بهاره نمی دونی داریم چی از دست اون می کشیم اِ ... اِ ... اِ ... صبح بلند شده جمع کرده اومده اینجا و میگه طلاق می گیرم ...
حالا بلند شد با اون مرتیکه رفت و ما رو سنگ رو یخ کرد ... خوب اگر می خوای باهاش زندگی کنی چرا پای ما رو می کشی وسط ... صد دفعه گفتم وقتی ما دخالت می کنیم که دیگه نخوای زندگی کنی ... الان خوب شد با مصطفی دست به یقه شد و تو روی هم وایستادن ....
خوب بگو ذلیل مرده این بچه رو چرا خراب کردی .... رفتی دوباره تو بغل شوهرت حداقل میموندی تکلیفتو روشن می کردی .... ای وای دیدی چیکار کرد ؟جلوی چشم ما بدون اینکه حرفی بزنه راهشو کشید و رفت ....
نشستم جلوی پاشو گفتم : خدا از دلش خبر داره حاج خانم .... نکن این کارو با خودتون ... احساس اونم در نظر بگیرین چیکار کنه من دیدم شوهرش قسم خورد دیگه نمیاد دنبالش خوب طفلک ترسید دیگه ... اون برای همیشه شماها رو داره ولی اگر شوهرش نیاد دیگه بچه اش بی پدر میشه ... کشمکش و دردسر بیشتر از این میشه ...
گفت : خوب خبرش بره زندگی کنه به ما کار نداشته باشه هی میگه بیان تکلیف منو روشن کنین ... ما که میریم پشیمون میشه ذله شدیم به خدا ... ( با عصبانیت و غیظ ) دیگه راهش نمیدم حالا ببین ... امشب مصطفی بچه ام جونش به لبش رسید ... من که مادرشم تا حالا ندیدم این طوری داد بزنه .... وادارش کرد اون جور داد بزنه که داشت حلقش پاره می شد وای خدا مُردم و زنده شدم .......
تورو خدا بهاره خانم تو که می دونی این بچه چقدر آقاست صداشو شنیدی تا حالا ؟ ... میگم برو میره میگم بیا میاد ... اون وقت توی ور پریده صدای این بچه رو در آوردی که یقه ی شوهرتو بگیره و کتک کاری کنه ... بعدم بذاری بری ؟
پرسیدم : اختلافشون سر چیه ؟
حاج خانم زد رو پاشو گفت : والله به خدا اگر ما هم درست بدونیم ... چه می دونم راسته یا دورغ میگه داره بهم خیانت می کنه .... بهش مشکوک شده ولی هیچی تو دستومون نیست ...
پرسیدم : خود مرضیه چی میگه دلیلش چیه ؟
طیبه گفت : میگه ... دیر میاد تلفن های مشکوک بهش میشه ... پولش یک جایی گم میشه و معلوم نیست برای چی ... بوی عطر زنونه میده و ... خلاصه مرضیه هم از چشمش افتاده و بهانه گیری می کنه فحش میده و گاهی هم میگه تو دیوونه شدی هر کاری دلت می خواد بکن ....
گفتم : اگر شوهرش این کارو نکرده باشه خوب لابد خسته شده از بس بهش شک کرده وگرنه چرا امشب به زور می خواست ببردش ؟ ..... اصلا چرا اومد اینجا ؟ خوب از خدا خواسته می گفت رفت که رفت بهانه هم داشت ...
مصطفی گفت : نه بابا به این راحتی هم نیست خونه به اسم مرضیه اس ... مرتیکه میگه بفروشیم ,,, بی شرف می خواد اول خونه رو از دست مرضیه در بیاره اون وقت همین کارو می کنه مطمئن باشین ......
ناهید گلکار