خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    بخش هجدهم

    بخش چهارم



    نگاه حاج خانم هراسون و مضطرب شده بود و بی قراری داشت که خوب من تا حالا ندیده بودم ...
    اون همیشه آروم بود با یک لبخند زیبا و آرام بخش ...
    گفتم : حالا بذارین من آمپول شما رو بزنم ... آقا مصطفی کجاس ؟ 
    وقتی کارم تموم شد ....
    حاج خانم گفت : بهاره جان تو با مرضیه حرف بزن مصطفی گفت ازت خواسته منم موافقم می ترسم گول بخوره و خونه رو بفروشه و دیگه همه چیز از دستش بره بیرون ....
    گفتم : چشم شما ترتیبشو بدین من حرفی ندارم ....
    صدای زنگ در اومد ... طیبه از جاش پرید و در حالی که داشت آماده می شد گفت : اومد دنبالم باید برم ... مامان جان دیگه فکرشو نکن من فردا میام با هم حرف می زنیم.....  من بلند شدم که بریم مهدی رو بیاریم ... طیبه هم دنبال من اومد ...
     توی حیاط به من گفت : از من می شنوین شما به کار مرضیه دخالت نکنین ... شوهرش خیلی مرد بدیه ... می ترسم براتون درد سر درست کنه ..... نمی خوام شرمنده ی شما بشیم خودت کم گرفتاری نداری که حالا ما هم بشیم قوز بالا قوز ....

    گفتم : باشه ممنونم مواظب میشم ....

    مهدی رو بر داشت و رفت ...
    من اومده بودم که برگردم خونه ی حاج خانم ولی پشیمون شدم ..... کنار بخاری روبروی در یک پتو پهن کرده بودم که روی اون نشستم و یلدا برام یک بشقاب غذا کشید و گذاشت تو سینی و آورد ...
    ولی روی یک پام علی نشسته بود روی یکی دیگه امیر ...
    یلدا هم اومده و چهار تایی اون گوشه ی دنیا  از وجود هم لذت بردیم و منی که نگران و درمونده بودم و نیاز شدیدی به محبت و توجه داشتم ... خودمو با گرمی وجود بچه هام سیراب کردم .....
    وقتی اونا خوابیدن به فکر مرضیه و کاری که باید می کردم افتادم .....و باز یادم اومد .......



    مامانم از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه می گفت : به خدا تا حالا بچه ای به این خوشگلی ندیدم ...
    چشماش بازه و آدمو نگاه می کنه انگار منو میشناسه ... الهی فدای اون شکلت بشم مادر ....
    نزدیک ظهر خانجان و حسین آقا و آذر خانم هم رسیدن ....
    خانجان از در که اومد تو گفت : هر چند به جای پسر دختر آوردی ولی خوب کاری کردی ...
    مامان گفت : وا ؟ خانجان نمی دونی چه دختریه به صد تا پسر می ارزه نگو تو رو خدا ...
    گفت : خدا رو شکر خودم سه تا پسر زاییدم آرزو ندارم که ؛؛؛؛



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان