داستان من یک مادرم
قسمت نوزدهم
بخش اول
حالم خیلی خوب بود و نیازی به بیشتر موندم تو بیمارستان نبود ...
و روز بعد با ذوق و شوق یلدا رو به آغوش گرفتم و با بهروز و مامانم راهی خونه شدم .......
خانجان هر کاری از دستش بر میومد کرده بود ... ولی جلوی زبونش رو نمی تونست بگیره ......
و مامانم مثل من نمی تونست اون حرف های کنایه دار اونو هضم کنه .... از راه که رسیدیم همه خونه ی ما بودن ... خانجان همه رو دعوت کرده بود حسین آقا جلوی پای یلدا گوسفند کشت ......
محسن و بهروز اونو آوردن تو خونه و نشستن و همه ی گوسفند رو به قطعه های کوچیک قسمت کردن و بین در و همسایه پخش کردن خانجان می گفت حتی یک تکه ی اونم نباید بیاد تو خونه ....
آذر خانم و طاهره ناهار درست کرده بودن و هانیه و عطا هم اومدن و خونه با وجود هفت تا بچه شده بود میدون جنگ
مریم اومده بود پیش منو با حسرت به یلدا نگاه می کرد گفت : خاله میشه یک کم بدی بغل من ...
خوب در حالی که خودم دستم دو طرف یلدا بود اونو گذاشتم توی بغل مریم ... ولی بلافاصله همه ی اون بچه ها همینو ازم می خواستن و دیگه نمی شد بگم نه .....
یلدا فقط دو روزش بود و نباید در موردش خطر می کردم ولی مجبور بودم از بغل این درش بیارم و بذارم تو بغل اون یکی ...
هیچ کس هم حرفی نمی زد ... بچه ها .یک کله منو صدا می کردن و می گفتن خاله حالا من .....
کلافه شده بودم و صورتم قرمز شده بود .....
مامانم اینو دید به بچه ها گفت : دیگه بسه برین بیرون یلدا بخوابه ....
دختر کوچیکه ی طاهره که هنوز یلدا رو بغل نکرده بود گریه افتاد و رفت پیش مامانش ...
به همین سادگی .... طاهره ناراحت شد و به آذر و خانجان منتقل کرد ...
و خودش ناهار نخورده رفت خونه شون تا منو کاملا مقصر جلوه بده و باعث شد که رفتار خانجان کاملا با من و مامانم تغییر کنه ...
و خیلی رک و راست به مامانم گفت : زری خانم جان شما اعصاب ندارین من خودم از یلدا مراقبت می کنم و شما دیگه زحمت نکشین ...
و با این حرف اون دیگه کسی مامان رو خوشحال ندید ؛؛
صورتش درهم بود و تمام مدت سرشو به نگهداری از یلدا گرم می کرد غذا نمی خورد و خلاصه اوقات همه ی ما تلخ بود ... فامیل و دوست و آشنا به دیدن من میومدن و این مامان بود که از اونا پذیرایی می کرد و خانجان تمام مدت نشسته بود ... ولی بازم با هم خوب نشدن که نشدن .....
و روز سوم مامانم با اشک و آه عزم رفتن کرد و به خانجان گفت : دست شما سپرده ...
خانجان بدون اینکه از اون تشکر کنه و یا تعارف برای موندنش داشته باشه گفت : چشم به سلامت ..... دیگه نمی تونستم به خاطر مامانم خوشحال باشم در حالی که یلدا رو شیر می دادم گریه می کردم و دلم نمی خواست مامانم به اون زودی بره ...
ولی خانجان خوشحال بود که اوضاع رو تو دستش گرفته .... و جر و بحث ما شروع شد ...
وقتی می خواست به یلدا شیر گاو با نبات بده می گفت : شیرت قوت نداره بچه داره لاغر میشه ... جلوش وایستادم و گفتم : نمی ذارم ...
خانجان لطفا دیگه اصرار نکنین ... اگر حامد گفت بدین بعد میدم ....
گفت : نه که حامد چهار تا شکم زاییده و بزرگ کرده ؟ اون چه می دونه ... ما تجربه داریم ...
گفتم : حامد بگه ,, چشم ,,.....
مخصوصا وقتی حامد اومد جلوی خانجان ازش پرسیدم : حامد میشه به یلدا شیر گاو بدیم با نبات ؟
داد زد سر من مگه دیوونه شدی می خوای بچه رو مریض کنی بهت گفتم فقط شیر خودت مبادا چیزی بهش بدی ...
خانجان اصلا به روی خودش نیاورد و انگار اونجا نیست ولی وقتی حامد نبود ... هر کاری دلش می خواست می کرد و من باید مدام مراقب می بودم
لیوان آب رو می خورد و ته اونو می داد به یلدا و می گفت : بمیرم برات که این شمر ها نمی ذارن بهت آب بدم ,,, ببین بچه تشنه اس ... ببین چه جوری می خوره ؟ بیا به خاطر خدا به این بچه آب بده .....
و من نمی تونستم برای هر چیزی باهاش بحث کنم می گفتم خانجان اقلا آب نجوشیده بهش نده .... ولی اون کار خودشو می کرد به بچه ی بیست روزه آبگوشت می داد و یا قورمه سبزی می گفت بوشو شنیده دلش می خواد ........ و توجهی به حرف من نداشت ... تا غافل می شدم انگشتشو می زد تو ماست و می کرد تو دهن بچه ....... می دونستم اگر به حامد بگم قیامت به پا می کنه برای همین سعی می کردم یلدا رو ازش دور نگه دارم .... ولی خوب نمیشد ....
تا این که سینه های من گوله کرد... چه دردی داشتم خدا می دونه نمی تونستم از جام حرکت کنم و حتی به یلدا شیر بدم .... خانجان اونو با خودش برد و نمی دونم چی بهش داد که سیر سیر برگشت توی اتاق ... از قیافه ی فاتحانه ی خانجان فهمیدم کار خودشو کرده ....
ناهید گلکار