داستان من یک مادرم
قسمت نوزدهم
بخش دوم
در حالی که من از درد به خودم می پیچیدم به من می گفت: خیلی خوب حالا ... ناز نکن ... همه این طوری میشن مثل تو اور نمیان ...
من به شدت تب کرده بودم و اون راحت یلدا رو برده بود و من نمی تونستم حرفی بزنم ... شب که حامد اومد و منو به اون حال و روز دید فورا برام دارو گرفت خودش چند تا آمپول بهم زد و با خشم به خانجان گفت: خوبه شما میگین از همه چیز خبر دارین ... چطور گذاشتین این دختر این طوری بشه ؟ باید بهش می گفتین شیرشو بدوشه تا گوله نشه ...
خانجان با تمسخر گفت: چرا خودت بهش نگفتی تو که علامه ی دهری ... آقای دکتری ... اینو به مامانش بگو که سر سه روز گذاشت و رفت ... چه حرفا حالا باید بشنوم ... بدهکارم شدم والله ... از صبح تا شب از زن و بچه اش نگهداری می کنم حالا باید جواب تو لندهورم بدم ؟ ...
وقتی خواستیم بخوابیم حامد نشست کنار یلدا و دستشو گرفت تو دستش ... عاشقانه به اون نگاه می کرد ...
با یک انگشت بازوی اونو لمس می کرد آهسته می گفت : بابا ؟ بابایی ؟ دخترم ؟ ... عزیز بابا ...
بعد به من گفت : بهاره نذاری خانجان به یلدا چیزی بده ... اگر نه از چشم تو می بینم ....
و من اون شب مجبور شدم جریان رو به حامد بگم ...
خیلی ناراحت شد و گفت: می خوای بری یک مدت خونه ی مامانت ؟
با خوشحالی پرسیدم : میشه ؟ تو ناراحت نمیشی ؟
گفت : نه که نمیشم . میریم اونجا حالا که نمی تونیم جلوی خانجان رو بگیریم به خاطر یلدا یک مدت اونجا می مونیم ... ببین بهاره از کسی رو دروایسی نکن بچه نباید تا شش ماهگی چیزی بخوره جز شیر تو به خدا اگر بفهمم ...
گفتم : چیکار می کنی؟
خندید و گفت با تو هیچ کاری نمی تونم بکنم موهای سر خودمو می کنم تا زودتر تموم بشه ... بهاره شوهرت داره کچل میشه ... ببین همش داره می ریزه ...
گفتم : باشه من تورو کچل هم دوست دارم هر چی زشت تر بشی برای من بهتره . زن های دیگه بهت نگاه نمی کنن ...
گفت : نگاه کنن ! وقتی من جز تو کسی رو نمی بینم اونقدر نگاه کنن تا چشمشون در بیاد ...
گفتم : عاشقتم آقای دکتر ...
گفت : من عاشق ترم خانم پرستار ... بهاره می خوای مستقل بشیم؟
گفتم : خانجان چی؟
گفت : میام پیشش تنهاش که نمی ذاریم ولی از خودمون خونه داشته باشیم اینطوری تکلیفمون روشن نیست الان دوستام می خوان بیان خونه ی ما من نمی تونم با این وضع با کسی رفت و آمد کنم ...
گفتم : اگر کاری کنی که خانجان ناراحت نشه من خیلی دوست دارم ...
گفت : آره باید برای خودمون زندگی داشته باشیم ....
صبح من حاضر شدم که با حامد برم ...
خانجان گفت : اُقور به خیر کجا ایشالله ؟
حامد گفت : یلدا رو می برم واکسن بزنیم از اونجام می برمشون خونه ی زری خانم ...
برای اینکه خانجان ناراحت نشه گفتم : شما هم حاضر بشین میایم دنبالتون ...
گفت : نه من امروز کار دارم به سلامت شما برین من نمیام ...
اینو گفت ولی اخمهاش تو هم بود ... خانجان بطور کلی دوست نداشت من برم خونه ی مامانم یا اونا بیان پیش من ... نمی تونستم بفهمم چرا ولی باهاش مدارا می کردم که ناراحتش نکنم .
با حامد رفتیم بیمارستان تا واکسن یلدا رو بزنیم بعد ما رو گذاشت خونه ی مامان و رفت ...
ناهید گلکار