داستان من یک مادرم
قسمت بیستم
بخش دوم
دیگه هیچ کدوم نخوابیدیم ... من صبحانه آماده کردم و اونم یک کم درس هاشو مرور کرد و آماده شدیم که ببرمش مدرسه دیدم تلفن تق , تق می کنه انگار یکی می زد روش راستش ترسیدم حاج خانم حالش بد شده باشه گوشی رو با احتیاط برداشتم که اگر حدسم درست نبود زود بذارم ....
صدای مصطفی اومد که الو بهاره خانم ؟
گفتم : حاج خانم حالش خوبه ؟
گفت : سلام صبح بخیر بله ببخشید ترسیدین ... من دارم میرم سر کار اگر صلاح می دونین من یلدا خانم رو سر راه بذارم مدرسه ...
گفتم : اجازه بدین ...
از یلدا پرسیدم با آقا مصطفی میری مامان ؟
گفت : آره آقا مصطفی خوبه میرم ....
گفتم : بله ممنون میشم ....
گفت : بهاره خانم خودمم میارمش شما نمی خواد برین .....
گفتم : ای بابا زحمتتون میشه ...
گفت : میشه خواهش کنم حواستون به مامانم باشه امروز ؟
گفتم : خاطرتون جمع حتما ....
یلدا حاضر شد ... مصطفی جلوی در ایستاده بود سوار شد و رفتن ......
راستش خیلی خوابم میومد و فورا رفتم کنار بچه ها دراز کشیدم و خوابم برد ...
نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم و هراسون یاد حاج خانم افتادم و قولی که به مصطفی داده بودم با عجله دویدم طرف خونه ی حاج خانم و در زدم و بدون اجازه رفتم تو دیدم با مرضیه دارن حرف می زنن .....
با خجالت گفتم : ببخشید دیدم سر و صدا نیست نگران شدم ...
معذرت می خوام .... و برگشتم که برم .....
حاج خانم صدام کرد و گفت : بهاره جان خوب شد اومدی ... بیا اینجا باهات کار دارم ....
گفتم : چشم حاج خانم یک کم کار دارم الان میام .....
با عجله اومدم خونه و زود یک بسته گوشت چرخ کرده رو پیاز زدم و برنج خیس کردم که کته درست کنم و امیر و علی رو بیدار کردم و زود براشون چایی ریختم و لقمه هاشون رو درست کردم تا صبحانه بخورن ... و همه ی اینا نیم ساعت طول کشید و دست اونا رو گرفتم و باخودم بردم که خیالم راحت باشه .....
ناهید گلکار