داستان من یک مادرم
قسمت بیستم
بخش پنجم
امیر داد زد مامان با شما کار دارن ... پرسیدم کیه ...
قبل از اینکه اون جواب بده مرضیه در حالی که دست دخترش تو دستش بود اومد تو ....
و با عجله اومد جلو و گفت : بریم تو تا مامان منو ندیده ....
همه با هم اومدیم تو و درو بستیم . پرسیدم : چیزی شده ؟ این موقع شب ؟ مثل بید داشت می لرزید بغض گلوشو گرفته بود و به سختی نفس می کشید ...
با هم رفتیم توی اتاق کوچیکه تا اون بتونه حرف بزنه ....
همین طور که اشک می ریخت و سرشو تکون می داد تکرار کرد : تعقیبش کردم .... تعقیبش کردم ..... تعقیبش کردم ... صبح گفت امشب محل کارش می مونه و دیر میاد خونه ...
منم امروز نرفتم مدرسه و از صبح دنبالشم ... سایه به سایه همراهش بودم تا اینکه از محل کارش اومد بیرون و رفت توی یک خونه ... خودش کلید داشت انداخت و رفت تو ... ترسیدم برم تو نمی دونم چیکار کنم می ترسم از روبرو شدن با اون وضعیت می ترسم تو رو خدا کمکم کن ....
دستشو گرفتم و گفتم : من کاری از دستم بر نمیاد به خدا نمی دونم چی بگم کار درستی کردی !!! ... یا کار بدی کردی ؟
خدا از دلت خبر داره ولی من نباید دخالت کنم ...
گفت : تو میگی الان چیکار کنم ؟
گفتم : خودتو تو بن بست انداختی یا همون جا یقه شو می گرفتی یا ....
نمی دونم به خدا شاید کار دیگه ای داشته معلوم نیست که ,,,
خوب شاید یک دوست یا شایدم با کسی کاری داره ...
دو تا دستشو گذاشت روی سرشو نشست و های و های گریه کرد طوری بیچاره شده بود که منم کنارش نشستم و با هم گریه کردیم با همون حال گفت : کلید داشت .... کلید داشت ... به خدا درست فهمیده بودم حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ یا امام حسین یا حضرت عباس کمکم کنین چیکار کنم بهاره خانم ؟
گفتم : خیلی سخته می دونم درکت می کنم ولی چرا قبل از اینکه کاری بکنی فکر نمی کنی .... این چند روزه چیکار می کردی خوب بودین ؟
گفت : خوب که نه ولی من همون طور که گفتی وانمود کردم که بی خیال شدم و اونم فکر کرد الان موقعشه که بره دنبال اون زنیکه ...
گفتم : تا مطمئن نشدی نگو ... شاید هم چیزی نباشه آخه زیاد با عقل جور در نمیاد این کدوم زنه که کلید خونه شو داده به اون ... خوب کاش پس تا اونجا رفتی می موندی تا برگرده ببینی با کیه ؟ ...
یا اصلا کس دیگه ای تو اون خونه میره یا نه ؟
گفت : نمی تونستم داشتم پس میفتادم ...
با هزار زحمت آرومش کردم و گفتم : برو خونه و بازم چند روز دیگه بروی خودت نیار ...
زار و پریشون به حالت درد ناکی از بیچارگی راه افتاد که بره و گفت : تو رو خدا به مامانم اینا نگو امشب منو دیدی ....
خوب معلوم بود که حال منم بهتر اون نبود ....
درو پشت سرش بستم و گفتم کاش منو وارد این ماجرا نمی کردین ....
وقتی شام بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم دلم بشدت برای مامانم و هانیه و بهروز تنگ شد دلم می خواست یکی از اونا الان اینجا بود و سر مو می گرفت توی بغلش .....
یک لحظه صورت مرضیه و اون اشکهای بی امانش از جلوی چشمم نمی رفت ... نتونسته بودم کمکی بهش بکنم ....
در واقع هیچ کس نمی تونست باید می سپرد به دست زمان تا این زخم التیام پیدا کنه و راه دومی وجود نداشت ...
یلدا و امیر هم خوابیدن و من توی این فکر بودم که کاش شماره ی مرضیه رو می گرفتم و بهش زنگ می زدم ... تا از حالش با خبر بشم ... وگرنه بازم نمی تونستم راحت بخوابم ....
ولی چون خسته بودم و زیاد گریه کردم زود خوابم برد و یک مرتبه باصدای داد و هوار بیدار شدم به ساعت نگاه کردم یک و نیم نیمه شب بود ... و صدا از خونه ی حاج خانم میومد ...
بلند شدم درو باز کردم و گوش کردم صدای مرضیه رو بین صداها شناختم ......
ناهید گلکار