خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    و وقتی ما برگشتیم خونه یلدا خواب بود ... ما همه فکر می کردیم یلدا از سر و صدای خانجان ترسیده و این طوری ریسه رفته و خوب من و حامد عصبانی بودیم و  خانجان کمی ؛؛
    البته چیزی نگفت ولی معلوم بود کمی عذاب وجدان داره ....
    چون به شدت کوتاه اومده بود ....
    فردا صبح چون تعطیل شده بودم باید تو خونه می مونم  و با خانجان تنها می شدم و باید کاری می کردم که جر و بحثی پیش نیاد چون می دونستم به نفع خانجان میشه ....
    سرم رو به کار خونه گرم کردم یا تو آشپزخونه بودم یا یلدا رو نگهداری می کردم ... و اصلا حرف نمی زدم پیش از این براش زبون میریختم و دائم با هم حرف می زدیم ولی اون روز هر چی می گفت ... من فقط می گفتم چشم ... تا اینکه داشتم یلدا رو شیر می دادم اومد تو اتاقم .
    روی تخت نشست و گفت : راست میگه حامد می خواد خونه بگیره ؟
    گفتم : من خبر ندارم از خودش بپرسین این طوری میگه ....

    گفت : یعنی تو بی گناهی ؟ اینو می خوای بگی ؟ ....
    گفتم : خانجان قربونتون برم تو رو خدا دوباره شروع نکنین دیدین که یلدا چقدر ترسیده بود داشت می مرد ...
    الانم حامد نیست بچه از دست میره ...
    گفت : خوب شد بالاخره یک مستمسک دستتون اومد که جلوی دهن منو ببندین ...

    یلدا از صدای اون سینه ی منو ول کرد و سرشو بر گردوند و دوباره مثل اینکه مار اونو گزیده باشه شروع کرد به جیغ زدن من فورا اونو بردم دم پنجره و تکونش دادم و گوشش رو چسبونم به لبم و یواش براش زمزمه کردم و اون در حالی که دل می زد آروم آروم ساکت شد ... و دوباره بهش شیر دادم در حالی که همین طور دل می زد زیر سینه خوابش برد .....
    خانجان همین طور که بلند شد از اتاق بره بیرون گفت : بچه شم مثل خودش نازنازیه .....
    شب که حامد اومد خانجان دوباره با اون بحث کرد و کلی بهش حرفای بد زد ولی من یلدا رو از اتاق بیرون نبردم تو تختش بود و هر وقت صداش در میومد میرفتم بالای سرش اون کلا بچه ی ساکتی بود و فقط این بار سوم بود که این طور گریه می کرد ...
    شب که می خواستیم بخوابیم ... به حامد گفتم که یلدا دوباره ترسید ...
    گفت : چرا این بچه اینقدر زود می ترسه تو که دختر نرمالی هستی و ترسو نیستی منم نیستم پس چرا اون اینطوریه ؟ ....
    اون شب ما مسئله رو جدی نگرفتیم و خوابیدیم ...
    و یک هفته طول کشید که ما کم کم حاضر شدیم برای اسباب کشی تا بریم به خونه ی خودمون ...
    مامانم و خانجان از همون زایمان من با هم روبرو نشده بودن ....
    برای همین یلدا رو دادم به مامانم توی خونه ی جدید موند و منو و حامد و بهروز و هانیه اثاث رو جمع کردیم و بردیم ....
    روزی که من جهازم رو آورده بودم حامد برای خونه مبل خریده بود برای همین اونا رو گذاشتیم برای خانجان و حامد یک سرویس کامل مبل خیلی شیک و قشنگ برای خودمون خرید ....... هنوز جابجا نشده بودیم که اونا رو آوردن .....
    با اینکه اوقات خانجان خیلی تلخ بود ولی من هنوز سعی می کردم رابطه ی خوبی که بین منو اون بود رو حفظ کنم ولی خانجان به صورتم نگاه نمی کرد و جواب منو سر بالا می داد ... و حاضر هم نشد بیاد خونه ی جدید ما رو ببینه ...

    حامد اینو می دید و مرتب به من گوشزد می کرد و می گفت : هر چی این کارو بکنی خانجان برعکس می کنه ..... ولی بازم دلم نمیومد که اونو ناراحت ببینم ...
    برای همین یک روز که اومده بودم با حامد آخرین چیزایی که اونجا داشتیم ببریم برای اینکه خانجان رو  خوشحال کنم بهش گفتم : خانجان یلدا رو نگه می دارین تا من برم اون خونه و برگردم ...
    در حالی که معلوم بود خوشحال شده گفت : باز احتیاج تون به من افتاد یاد خانجان کردین ؟ ....

    به روی خودم نیاورم و اونو دادم بغل خانجان و خودم با حامد رفتم  ....
    نگاه کردم یلدا خوب و آروم بود و می خندید ... ولی پایین پله ها که رسیدیم ...

    گفتم : حامد گوش کن صدای خانجان میاد ... داد می زد حامد .... حامد .... کمک کنین .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان