خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم



    نفهمیدیم چطوری خودمون رو بالا برسونیم .... یلدا سیاه و کبود رو دست خانجان افتاده بود و نفس نمی کشید ....
    من فورا اونو از خانجان گرفتم و حامد از من ..... و باز ما لحظات تلخی رو گذروندیم تا اون دوباره نفسش بالا اومد و شروع کرد با بی حالی گریه کردن .....
    و قتی ریسه اش بند اومد من اینقدر زده بودم توی صورتم که قرمز و متورم شده بود ... در حالی که جونی تو تن من و حامد و خانجان نمونده بود .....
    یلدا همین طور که گریه می کرد پیرهن حامد رو گرفته بود و سرشو می مالید توی سینه ی اون .....
    ولی این بار که حامد معاینه اش کرد خوب نفس می کشید و نیازی به اکسیژن نبود ....

    خانجان با غیظ رفت تو آشپزخونه و برای ما نبات داغ درست کرد و آورد و گفت : معلوم نیست بچه رو چیکار کردین که از من می ترسه ... اینقدر مثل زن های شلخته اینور و اونور رفتی که دیگه منو نمیشناسه ......
    گفتم : خانجان چه حرفیه می زنین اون روز ترسید فکر کرد که شما داری با اون دعوا می کنی الانم تو ذهنش مونده باید یک کاری بکنیم از ذهنش در بیاد درست میشه ......
    یلدا رو با خودمون بردیم ....
    مامان و هانیه تقریبا همه چیز رو چیده بودن و حالا من خونه ای زییا و شیک داشتم ...

    اون روزا حامد هر روز که از سر کار میومد چند قلم چیزای تزئینی مثل مجسمه و گلدون ... و کنسول و آینه ی بزرگ می گرفت و میاورد و نصب می کرد .... دو روزی هم مامان برای خونه پرده می دوخت تا اون خونه باب میل منو و حامد شد ......
    اون شب بهروز از سر کارش کباب خریده بود و با عطا اومدن .... 
    و دور هم گفتیم و خندیدم و کباب خوردیم ....... بهمون خیلی خوش گذشت ولی من همش دلم پیش خانجان بود که تنها توی خونه مونده بود و راضی نمیشد بیاد و دور هم باشیم ..... واقعا و از ته دلم نمی خواستم این طوری ازش جدا بشیم ..... تلفن خونه هم هنوز نصب نشده بود که بهش زنگ بزنم ......
    دو روز بعد جمعه بود ... من و حامد یلدا رو برداشتیم و رفتیم خونه ی خانجان ...
    هنوز از ما دلگیر بود و همچنان یلدا تا چشمش میفتاد به اون همون طور ریسه می رفت .......

    اول که خیلی با ما خوب نبود ولی کم کم یخش باز شد ...

    من و حامد سعی می کردیم چشم یلدا بهش نیفته و خوب طبیعی بود که اونم ناراحت می شد برای اینکه این مسئله رو هم حل کنیم ...
    گفتم : خانجان یلدا فکر می کنه شما می خوای با من دعوا کنی لطفا بیاین همیدیگر ور بغل کنیم و یلدا این طوری ما رو ببینه .... اونم قبول کرد و همین کارو کردیم در حالی که منو خانجان داشتیم قربون صدقه ی هم می رفتیم و خانجان مثلا به من حرفای خوب می زد حامد اونو آورد جلو طوری که ما رو ببینه ...
    یلدا کمی نگاه کرد و بغض کرد و اشک توی چشمش جمع شد ... ولی یک کم که نگاه کرد با همون بغض آروم شد ...

    کم کم حامد اونو آورد جلو ... و خانجان گفت : بیا بغل من عزیزم ....
    ولی اون رو برگردوند .... و چسبید به حامد ....

    ولی خانجان اصرار داشت که دوباره اونو بگیره و باز منو بغل کرد و حرفای خوب به من زد و یلدا داشت نگاه می کرد ...

    اصلا نمی دونستیم اون چطور حرف خوب رو از بد تشخیص میده فقط دوسه ماه داشت ... بالاخره رفت بغل خانجان ولی همین طور بغض توی گلوش بود و می خواست خودشو به حامد برسونه ....

    خوب این برای اون روز پیشرفت خوبی بود که دیگه فکر کردیم تموم شده و مسئله حل شده .....
    تمام این چیزا ها برای همه ی بچه ها عادی بود ولی مشکل یلدا چیز دیگه ای بود ...

    و ما نمی دونستیم ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان