داستان من یک مادرم
قسمت بیست و دوم
بخش اول
من فورا یک مسکن به یلدا زدم و اونو بردم توی تخت و یک پتو کشیدم روش ، علی رو بغل کرد و به امیر گفتم : بیا پیش من درحالی که دستم رو گذاشتم روی سر یلدا تا خوابش ببره با هاشون حرف زدم ....
نترسین من اینجام نمی ذارم کسی به شما آسیبی برسونه ... فداتون بشم ... تا من هستم که نباید از چیزی بترسین ....
علی در حالی که هنوز گریه می کرد گفت : اما اون مَرده تو رو زد ... من دیدم ...
گفتم : اون نمی فهمید داره چیکار می کنه ... دیدین که عمو مصطفی داشت اونو می زد البته زدن کار خوبی نیست ...
یلدا می لرزید و هنوز گریه می کرد و نمی تونست خودشو کنترل کنه ... امیر غیض داشت ... و گفت : من می خوام برم اون مرده رو بکشم .... بهم یک چاقو بده خودم حسابشو برسم ...
گفتم : الهی فدات بشم که از من و خواهرات مراقبت می کنی ولی این راهش نیست اگر می خوای مواظب ما باشی باید صبور باشی و کار زشت نکنی ... وگرنه بدتر برای من درد سر درست می کنی ...
هنوز سر و صدای بیرون بلند بود و این طوری یلدا آروم نمی شد .... همین طور میون دستهای من می لرزید و من اشک می ریختم ....
بغلش کردم و گفتم : نازنینم الهی مادر به فدات بشه ... قربونت برم فراموش کن
مدتی طول کشید و تا یلدا خوابش برد ... امیر و علی رو برداشتم و در اتاق رو بستم و اومدیم بیرون که دیدم یکی می زنه به در ... جعبه ی شیرینی که هنوز وسط اتاق بود رو جمع کردم و گفتم : بفرمایید تو ...
حاج خانم و مرضیه بودن ... تا چشمش به من افتاد زد رو دستش که خدا منو بکشه که اون مرتیکه دختر نازنین تو رو زد دستش بشکنه من بمیرم که این روزا رو نبینم ، اومدی ثواب کنی کباب شدی ...... الهی ....
گفتم : نه این چه حرفیه ؟ بفرمایید تو .....
اومدن و نشستن فورا چایی ریختم ... حاج خانم هنوز داشت بدنش می لرزید و خودش لعنت می کرد که باعث شد من تو کارِ مرضیه دخالت کنم ... و همون موقع نگاهم افتاد به مرضیه حالش خیلی بد بود انگار توی یک حباب قرار گرفته ، منگ و گیج به نظر می رسید ......
گفتم : می خواین فشارتون رو بگیرم ؟ هم شما هم مرضیه خانم حال خوبی ندارین ؟
گفت : نمی دونم والله چی بگم چطوری از خجالت تو در بیایم ...... خدا مرگم بده به خدا ,, باورم نمیشه تو و یلدا رو زد ...
چی بگم به خدا نمی دونم اون همچین آدمی نبود ،
پرسیدم اون آقا شوهر شما بود مرضیه جون ؟
گفت : آره ذلیل مرده دست پیش گرفته پس نیفته ...
گفتم : حتما بهش گفتی که با من حرف زدی ؟ اون فکر کرده من راهنماییت کردم ....
پرسید : به خدا حرف شد از دهنم پرید چیزی هم نگفتم ... فقط گفتم بهاره خانم راست میگه همین .... بقیه اش رو خودش فکر کرده ........ یلدا جان رو چه جوری زد که اون بچه این طور جیغ می کشید ، وای یا امام رضا باورم نمیشه اینقدر پست شده که یک دختر بچه رو زده ....
همین طور که فشارشون رو می گرفتم گفتم: نمی دونم شاید هم نزده باشه .... من سر نماز بودم صدای جیغ یلدا که اومد نمازم رو شکستم ....
حاج خانم فشارتون بالاس می خواین یک قرص بهتون بدم ....
با بی حوصلگی گفت : نمی دونم بده ..... آخه هر چی می کشیم از بی عقلی این مرضیه اس چرا رفتی در خونه ی مردم ......
از مرضیه پرسیدم : تو از این جا رفتی در خونه ای که شوهرت اونجا بود ؟
گریه اش شدت گرفت و با بغض و نا باوری سرشو به اطراف حرکت داد ....
طفلک نمی تونست هق و هق زار نزنه .... و با همین حالت که دل آدم رو به رحم میاورد گفت : پس کجا می رفتم ؟ کجا رو داشتم برم با اون دل پاره پاره ام ....... وایستادم تا ساعت یازده و نیم اومد بیرون .... یک زنه هم بدرقه اش کرد سرشو از در آورد بیرون و نگاه کرد و درو بست ... و اون بی شرف هم رفت سوار ماشین شد
دیگه طاقت نیاوردم و پیاده شدم و رفتم جلو پرسید اینجا چیکار می کنی از ترس داشت سکته می کرد ...
گفت : خونه ی یکی از دوستامه
گفتم : تو که کلید داری بیا باز کن ببینم خونه کدوم دوستته که کلیدش دست تو .....
قسم و آیه که نباید این کارو بکنیم برای من بد میشه .... کی گفته من کلید دارم ؟ ...
خلاصه سوار شد و فرار کرد ... همون موقع اومدم خونه ی مامان می ترسیدم برم خونه و یک مکافاتی درست بشه ...
ناهید گلکار