داستان من یک مادرم
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
امشب اومده بود می گفت بچه رو بده ببرم ...
فکر کن از من طلبکار شده بود که چرا دنبالش کردم ... می گفت تو بی لیاقتی ... نفهمی .... من چیکار باید بکنم؟ ...
واقعا نمی دونم چی درسته و چی غلطه ... آخه چرا همه به من میگین تو اشتباه کردی ؟
مامان میگه تقصیر توست مصطفی میگه تو اشتباه کردی ..... هیچ کس از من نمی پرسه در مقابل کی این غلط رو کردم مگه فکرم کار می کنه ؟
چرا همه از من انتظار دارن که درست فکر کنم ؟ اگر من همیچن خطایی کرده بودم کسی از اون بی شرف می خواست که درست فکر کنه ؟ نمی خوام ... نمی خوام درست فکر کنم ....
خدایا الان جهنمت رو به من نشون دادی دارم می سوزم و کاری از دستم بر نمیاد اگر دنیات اینه پس جهنمت چطوریه ؟ ...
گفتم : حق با توس عزیزم ... یکی باید به ما یاد می داد که نداد ,, ما دخترای معصوم و پاکی بودیم که فکر می کردیم هر چی خوب تر باشیم قدرمون رو بیشتر می دونن ولی کسی به ما یاد نداد چطور در مقابل این جور سختی ها عکس العمل نشون بدیم ... و باید چیکار کنیم تا بیشتر به ضرر خودمون تموم نشه .... به ما نگن دیوونه ای عقل نداری شوهرتو نتونستی نگه داری ...
خوب در واقع همه ی اونچه که ما می کشیم به خاطر اینه که ما مادریم ... و نمی تونیم از بچه هامون چشم پوشی کنیم ... اونا برامون در درجه اول اهمیت قرار میگیرن و ما توی این عشق می سوزیم .....
حالا تو رو خدا گریه نکن .... ولی بهت بگم یک مدت این طوری هستی ولی کم کم بهش عادت می کنی پس بیا از همین الان اینقدر اون مرد رو تو ذهن خودت بزرگ نکن ...
از همین الان کوچیکی و حقارت شو ببین ... به خدا این یک شعار نیست .... تو می تونی با یک کم فکر کردن بفهمی که خودت چقدر با ارزشی ,, خوب و پاکی و اون گناهکار ! ...
این تو هستی که پیروز و سربلندی ,, پیش خودت ,, و پیش بچه ات ,, پیش وجدانت و همینه که مهمه ؛؛؛ نه نظر دیگران ... تو معلمی ، مامانت رو داری ... خونه هم به اسم توس ......
این رنج برای تو خیلی زود فراموش میشه ولی چیزی که می مونه عذابیه که شوهرت تا آخر عمر باید تحمل کنه .... برای از دست دادن تو حالا می بینی ... تو بیا این داغ رو رو دلش بزار .....
حاج خانم بلند شد و گفت : به هر حال ببخشید بهاره جان خیلی اذیت شدی ... الان یلدا چطوره ؟ نمیشه ازش بپرسم چطوری شد اونو زد ؟
گفتم : الان خوابه ولی فکر نکنم یلدا رو زده باشه ولی چشم من ازش می پرسم ..... سرشو تکون داد و گفت : وای دختر تو چقدر خانمی ... من برم که مصطفی حالش خیلی بده ببینم بچه ام چیکار می کنه ...
داره دیوونه میشه همش میگه می کشمش که دست روی تو و یلدا بلند کرده .... برم ببینم یک وقت نزنه به سرش دوباره بره سراغ اون مرتیکه .......
حاج خانم که رفت مرضیه پیش من موند ... گفت : اشکال نداره من امشب اینجا بمونم ؟
گفتم : نه ... البته که نه .... بلند شدم شام رو روبراه کنم چشمم افتاد به گوشه ی اتاق علی و امیر و دختر مرضیه داشتن با هم بازی می کردن ... با خودم گفتم چه دنیای قشنگی دارن ... کاش ما هم می تونستیم مثل اونا مشکلات رو اینقدر زود و راحت رها کنیم و فقط روزی یک ساعت شاد باشیم ..........
در حالی که مرضیه داشت درد دل می کرد من داشتم به این فکر می کردم که چرا به حاج خانم نگفتم یلدا رو نزده ... ولی خوب نمیشد بگم اونوقت می پرسیدن پس چرا جیغ می زده ... دیگه جوابی نداشتم که بدم ... حالا دلم نمی خواست مصطفی به خاطر یلدا خودشو به درد سر بندازه ...
ناهید گلکار