خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    اون شب مرضیه پیش من موند ....
    وقتی بچه ها خوابیدن من بهش گفتم : ازت یک چیزی می خوام ببینم می تونی انجام بدی ؟....

    گفت : تا چی باشه از دستم بر میاد یا نه ؟

    گفتم : بر میاد . خوب گوش کن ..... میشه یک کم محکم تر و قوی تر رفتار کنی ؟
     اگر تو اینجا خونه ی مامانت بمونی اون راحت هر کاری دلش می خواد انجام میده ... برو تو خونه ی خودت و اونو بیرون کن ... زندگی مال توست ... اونه که خطا کرده باید به سزای عملش برسه ..........
    یا برمی گرده و پشیمون میشه یا میره که از نظر من ... آدم همچین شوهری نداشته باشه بهتره ......
    گفت : همین کارو می کنم ....خودمم می خواستم امروز برم خونه ی خودم و قفل درو عوض کنم تا نتونه بیاد تو ... اونم بره به جهنم ... مدت هاست که میره یک شب با هزار شب چه فرقی می کنه .....
    گفتم : پس تو رو خدا گریه نکن ...
    دلم براش خیلی می سوخت .....
    اون همون جا کنار بخاری دخترشو بغل کرد و خوابید مثل اینکه نمی خواست با مصطفی روبرو بشه و دوباره بحث و گفتگو پیش بیاد .... 
     صبح هنوز حال یلدا خوب نشده بود برای همین بیدارش نکردم که بره مدرسه ... مصطفی زد به تلفن و گفت : من حاضرم یلدا خانم میاد ؟
      گفتم : نه امروز نمیره مدرسه حالش خوب نیست ..
     از حالش پرسید ....
    گفتم : الان خوابه می ترسم بره مدرسه خواب آلود باشه اذیت بشه ...
    گفت : بهاره خانم تو رو خدا بگو چطوری یلدا رو زد ....
    گفتم: یلدا رو نزده آقا مصطفی ... یلدا زود می ترسه ...
    فکر کرده بود اون اومده منو اذیت کنه ترسیده بود....
    گفت : من دیدم از پنجره اونو زد به شما چی گفت ؟

    شوکه شدم باورم نمیشد ...
    گفتم : یلدا هنوز حرفی نزده اگر همچین کاری کرده باشه پدرشو در میارم نمی ذارم راحت زندگی کنه و آب خوش از گلوش پایین بره  ....
    گفت : مگه من می ذارم همین که دیدم زد تو گوش شما براش بسه که دیگه روی خوش نبینه ....
    مرضیه از صدای من بیدار شد و می فهمید در مورد شوهر اون حرف می زنیم ... خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم .....
    صبحانه رو آماده کرده بودم ... ولی نخورد و منو بوسید و عذرخواهی کرد و زود دخترشو بیدار کرد و حاضر شد و خداحافظی کرد و رفت ....... مثل کوهی از درد و غم شده بود آدم با یک نگاه میزان رنج اونو درک می کرد .....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان