داستان من یک مادرم
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
اون شب مرضیه پیش من موند ....
وقتی بچه ها خوابیدن من بهش گفتم : ازت یک چیزی می خوام ببینم می تونی انجام بدی ؟....
گفت : تا چی باشه از دستم بر میاد یا نه ؟
گفتم : بر میاد . خوب گوش کن ..... میشه یک کم محکم تر و قوی تر رفتار کنی ؟
اگر تو اینجا خونه ی مامانت بمونی اون راحت هر کاری دلش می خواد انجام میده ... برو تو خونه ی خودت و اونو بیرون کن ... زندگی مال توست ... اونه که خطا کرده باید به سزای عملش برسه ..........
یا برمی گرده و پشیمون میشه یا میره که از نظر من ... آدم همچین شوهری نداشته باشه بهتره ......
گفت : همین کارو می کنم ....خودمم می خواستم امروز برم خونه ی خودم و قفل درو عوض کنم تا نتونه بیاد تو ... اونم بره به جهنم ... مدت هاست که میره یک شب با هزار شب چه فرقی می کنه .....
گفتم : پس تو رو خدا گریه نکن ...
دلم براش خیلی می سوخت .....
اون همون جا کنار بخاری دخترشو بغل کرد و خوابید مثل اینکه نمی خواست با مصطفی روبرو بشه و دوباره بحث و گفتگو پیش بیاد ....
صبح هنوز حال یلدا خوب نشده بود برای همین بیدارش نکردم که بره مدرسه ... مصطفی زد به تلفن و گفت : من حاضرم یلدا خانم میاد ؟
گفتم : نه امروز نمیره مدرسه حالش خوب نیست ..
از حالش پرسید ....
گفتم : الان خوابه می ترسم بره مدرسه خواب آلود باشه اذیت بشه ...
گفت : بهاره خانم تو رو خدا بگو چطوری یلدا رو زد ....
گفتم: یلدا رو نزده آقا مصطفی ... یلدا زود می ترسه ...
فکر کرده بود اون اومده منو اذیت کنه ترسیده بود....
گفت : من دیدم از پنجره اونو زد به شما چی گفت ؟
شوکه شدم باورم نمیشد ...
گفتم : یلدا هنوز حرفی نزده اگر همچین کاری کرده باشه پدرشو در میارم نمی ذارم راحت زندگی کنه و آب خوش از گلوش پایین بره ....
گفت : مگه من می ذارم همین که دیدم زد تو گوش شما براش بسه که دیگه روی خوش نبینه ....
مرضیه از صدای من بیدار شد و می فهمید در مورد شوهر اون حرف می زنیم ... خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم .....
صبحانه رو آماده کرده بودم ... ولی نخورد و منو بوسید و عذرخواهی کرد و زود دخترشو بیدار کرد و حاضر شد و خداحافظی کرد و رفت ....... مثل کوهی از درد و غم شده بود آدم با یک نگاه میزان رنج اونو درک می کرد .....
ناهید گلکار