خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    یلدا بیدار شد صبحانه خورد ولی اوقاتش خیلی تلخ بود ، مدتی بود این طوری نشده بود و داشت باورش می شد که داره بهتر میشه ولی حالا فهمیده بود که اگر پیش بیاد برای اون اجتناب ناپذیره .....
    ازش پرسیدم : یلدا جان اگر ناراحت نمیشی بهم بگو اون آقا تو رو زد ؟ ...
    گفت : نمی دونم .... یادم نیست ... .من تا دیدمش حالم بد شد دیگه چیزی نمی فهمیدم .....
    گفتم :  فکر نمی کنی تو رو زده باشه؟ ...
    گفت : نه من یادم نیست ....

    ولی وقتی لباس شو عوض می کرد دیدم بازوهاش کبود شده .... جای پنجه ی اون نامرد روی دست بچه ام بود ...
    مثل اینکه وقتی یلدا جیغ می زده بازوی اونو گرفته و فشار داده بود و گرنه دلیل دیگه ای نداشت .....
    بچه مو بغل کردم و روی سینه فشردم و اشکم سرازیر شد ....
    من خودم مثل گل با بچه ام رفتار می کردم و برای این که آسیبی به اون نرسه الان اونجا بودم و حالا قاطی مشکل مرضیه شده بودم ...
    یادم اومد که طیبه به من گفته بود که این کارو نکن ,, ولی من گوش نکردم ....
    اون روز دلم نمیومد یلدا رو تنها بزارم برای همین هر سه تایی رو حاضر کردم و با خودم بردم کلینک و روی صندلی اتاق انتظار نشوندم تا جلوی چشمم باشن ....
    ولی این طوری خیلی بیشتر بهشون سخت می گذشت ....
    می رفتم سرکار و بر می گشتم اونا رو نگاه می کردم ... یک بار که برگشتم ببینم در چه حالی هستن ,, دیدم نیستن ... دویدم دم در داشتن با مصطفی حرف می زدن ....
    سلام کرد و گفت : میشه بچه ها رو من با خودم ببرم یک کم بگردن تا شما تعطیل بشین ؟

    راستشو بگم خوشحال هم شدم ... گفتم : آره مرسی برین این طوری بهتره ....
    اشاره کردم به یلدا که بیاد ... گفتم : مادر به کسی نگاه نکن بذار بری یک کم بگردی ... مراقب پسرا باش .....
    وقتی تعطیل شدم مصطفی و بچه ها دم کلنیک منتظر من بودن هر سه تای اونا خوشحال بودن تو دستشون خوراکی و اسباب بازی بود .....
    یلدا فقط می گفت: مامان اینا به حرفم گوش نکردن و کلی آقا مصطفی براشون خرید کرد ....
    امیر خوشحال بود و از شهر بازی که رفته بود تعریف می کرد ...
    گفتم : این موقع سال شهر بازی ؟
    یلدا گفت نه بابا یک جایی رفتیم اسباب بازی داشت سر پوشیده بود ..... چهار تا اسباب بازی رو میگه شهر بازی ....
    مصطفی گفت : بهاره خانم من به بچه ها قول پیتزا دادم دیگه نمیشه زیر قولم بزنم ....
    گفتم : میام به شرطی که حاج خانم رو هم برداریم ....
    گفت : الان دم در منتظره دارم میرم دنبالش ... بدون مامان که نمیشه .
    خوب من می دونستم که حاج خانم و مصطفی می خوان یک طوری از دل ما در بیارن .... و راستش خودمم بدم نمیومد یک کم نفس بکشم ....
    امیر عاشق مصطفی بود و اونو کسی می دید که می تونه باهاش خوش بگذرونه در عین حال من با اونا راحت بودم ، چون یلدا احساس خوبی به اونا داشت ...
    و همین باعث شد که شب خوبی برامون رقم بخوره هر چند همه به فکر غم بزرگ مرضیه بودیم و نمی تونستیم ازش حرف نزنیم .....
    اون شب من بازم بی خواب شدم خسته بودم و غمگین دستم رو زیر سرم حائل کردم و به بچه هام نگاهی انداختم ...
    دلم می خواست اونا رو از این وضع نجات بدم ولی چطور ؟ نمی دونستم .... یادم اومد که....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان