داستان من یک مادرم
قسمت بیست و دوم
بخش پنجم
اون شب وقتی یلدا رو روی دست حامد دیدم دو دستی زدم تو سرم و نشستم روی زمین همه دستپاچه شده بودن و یلدا ریسه رفته بود و نفس نمی کشید ....
سه تا دکتر اونجا بودن ولی کاری از دستشون بر نمیومد .....
بالاخره بعد از مدتی اضطراب و ناراحتی یلدا یک نفس کشید ... ولی باز حالش خوب نبود از اینکه گریه نمی کرد من فهمیده بودم که هنوز نفس نداره ...
حامد با هر سه تا مردایی که مهمون ما بودن با سرعت رفتن و یلدا رو با خودشون بردن .... و من با انتظاری سخت و چشمانی گریان منتظر موندم تا برگردن........
غذا از دهن افتاده بود چون داشتم می کشیدم در قابلمه باز مونده بود .... با حالی که من داشتم حالا یادم رفته بود که می خواستم چیکار کنم ... دو ساعت طول کشید تا اونا برگشتن ....
حامد اونو گرفته بود تو بغلش تا کسی رو نبینه ... من اونو ازش گرفتم و بردم تو اتاقش و بهش شیر دادم ... حالش خوب بود و می خندید ....
انگار نه انگار اون طور ما رو ترسونده بود حامد به کمک خانم ها دیگه غذا ها رو گرم کردن تا من یلدا رو سیرش کردم ....
اونا میز رو چیده بودن ....
یلدا رو گذاشتم تو تختش و در حالیکه جونی تو تنم نبود رفتم پیش اونا ..... دلم می خواست هر چه زودتر برن .....
از اون شب به بعد ما جز کسانی که می دونستیم یلدا اونا رو دوست داره کسی رو بهش نشون نمی دادیم ...
خوب دوستای حامد مهمونی می دادن ولی من جز یک بار که بدون یلدا رفتم و بعد از اون توبه کردم ,, دیگه جایی نرفتم ....
چون بهم خوش نمی گذشت وقتی یلدا پیشم نبود و همیشه در هراس این بودم که نکنه در غیاب من ریسه بره و بلایی سرش بیاد ... بهانه میاوردم که بچه باید زود بخوابه ... پس حامد تنها می رفت ..... و هر وقت حامد توی خونه مهمون داشت من یلدا رو پیش مامانم می گذاشتم تا کسی از ما نخواد که اونو بهشون نشون بدیم و این برای همه معما شده بود .... ولی این کار اجتناب ناپذیر بود .... چون ممکن بود توی اون ریسه رفتن ها بچه ام از بین بره ... و ما هنوز فکر می کردیم اون غریبی می کنه .....
ناهید گلکار