داستان من یک مادرم
قسمت بیست و سوم
بخش اول
یک هفته بعد من خانجان و خانواده ی حسین آقا و محسن آقا رو دعوت کردم به خونه مون .....
خیلی اصرار کردیم تا خانجان قبول کرد ولی دلشوره داشتم که نکنه یلدا دوباره همون طور بشه ....
از طرفی هم نمی تونستم در مقابل ناراحتی خانجان بی تفاوت باشم و اینو از انسانیت دور می دیدم ....
و این نگرانی ادامه داشت تا خانجان از راه رسید ..
واقعا قلبم کف دستم بود ... و اولین چیزی که خانجان خواست این بود که یلدا رو بیارین بدین به من که دلم براش خیلی تنگ شده ...
و رفت و بالای اتاق نشست ...
حامد اونو گرفت روی سینه اش و برد جلوی خانجان و گفت : صبر کنین ببینم غریبی نمی کنه؟ ... یواش ... یواش بدم به شما ...
خانجان صداش کرد : یلدا جان ؟ مادر ، عزیز دلم ؟ نمیای بغل خانجان ؟ ....
یلدا تا روشو بر گردوند از دیدن خانجان چنان ذوقی کرد و پرید بغلش که باورکردنی نبود فقط خدا می دونست چقدر همه ی ما خوشحال شدیم وقتی هم عموهاش اومدن همین کارو کرد بغل همه میرفت ؛؛ از دیدن بچه ها به شعف اومده بود و حتی رفته بود بغل آذر پایین نمیومد ...
از خوشحالی دست و پاشو تکون می داد و به آذر می فهموند که اونو به کسی نده و از ته دلش می خندید با خنده ی اون همه شاد بودن و کلی با همه بازی کرد و روز خوبی رو برای من و حامد رقم زد روزی که مدت ها بود آرزو داشتیم ...... آرزو داشتیم یک روز با یلدا دور هم بشینم و نترسیم که اون الان ریسه بره .....
من تو آشپزخونه بودم و خیالم راحت شده بود که یلدا خوبه حامد اومد پشتم وایستاد کمی با موهام بازی کرد و منو نوازش کرد ...
همین طور که ظرف می شستم پرسیدم : آقای پدر حالتون خوبه ؟
گفت: حالم خیلی خوبه بهاره وقتی یلدا رو اینطوری می بینم دلم می خواد پرواز کنم ...
گفتم : خوب برو پرواز کن چرا پشت سر من وایستادی ؟
گفت : به خدا نمی دونم چیکار کرده بودم که خدا تو و یلدا رو به من داد خیلی دوستت دارم بهاره ... مرسی که عوض نشدی و مرسی از خودم که انتخابم درست بود ....
برگشتم و عاشقانه تو چشماش نگاه کردم و گفتم : منم از خودم ممنونم که تو رو پیدا کردم و زنت شدم تو مگه کم خوبی ؟
خندید و منو بغل کرد و گفت : مگه من گم شده بودم که تو پیدام کردی ؟
یک مرتبه آذر اومد تو و ما رو تو اون وضع دید ... مثل این که گناهی بزرگ کرده بودم از جام پریدم ...
آذر خانم خودش خجالت کشید بیچاره و گفت : ببخشید و رفت ..
زدم تو سینه ی حامد و گفتم : ببین چیکار می کنی ای وای آبروم رفت .....
اونم منو محکم تر بغل کرد و گفت : من می خوام آبروی تو رو ببرم الان بغلت می کنم می برمت وسط اتاق چیکار می خوای بکنی ....
در حالی که تقلا می کردم از دستش بیام بیرون گفتم : تو رو خدا نه ... حامد تو رو خدا قسمت دادم این کارو نکنی ... من از خجالت می میرم .... اون منو بوسید و ولم کرد ......
دیگه احساس می کردم خانجان با من سر سنگین نیست ... و منو بهاره جان صدا می کرد و می گفت و می خندید ...
و من که دوست داشتم اون با من خوب باشه خیلی خوشحال بودم ....
ناهید گلکار