داستان من یک مادرم
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
چند روز بعد خانجان به من زنگ زد و گفت : فردا با یلدا بیا خونه ی ما دوست های من میان برای دیدن تو و یلدا .....
زود گفتم : چشم خانجان از صبح میام تا به شما کمک کنم ....
ولی راستش گوشی رو که قطع کردم ... یادم افتاد که ممکنه یلدا غریبی کنه ؛؛ و بازم ریسه بره دلم رو به شور انداخت ...
شب به حامد جریان رو گفتم .
گفت : نه لازم نیست بری من خودم به خانجان میگم نمیشه تازه من فردا خیلی کار دارم و نمی تونم پیش شماها باشم که اگر اتفاقی افتاد بهتون برسم نه نمیشه ....
گفتم : نه دلم نمی خواد حالا که خانجان با من خوب شده دوباره برنجونمش ......
باشه خودم یک فکری براش می کنم ....
گفت : بهاره اگر اتفاقی برای یلدا بیفته من از چشم تو می بینم ....
با تمام دلشوره ای که داشتم و حدس می زدم که بین اون خانم ها یکی باشه که یلدا ازش غریبی کنه رفتم خونه ی خانجان اون تو پاشنه ی در منتظر و مشتاق دیدن یلدا بود ....
و باز یلدا خودشو انداخت تو بغل اونو ... من دستم رو گذاشتم روی سینه ام گفتم این که به خیر گذشت ..
خدایا امروز زودتر تموم بشه .......
خانجان گفت : می دونی مادر این خانمها که امروز میان دوستای جلسه ی قران من هستن حالا دارن میان تو و یلدا رو ببینن ...
گفتم : خانجان کار یلدا بند و بنیان نداره ها ؛؛؛ ممکنه یک دفعه از کسی غریبی کنه اون وقت چیکار کنیم ...
با خونسردی گفت : نمی کنه دیدی که اون روز هم نکرد بزرگ شده دخترم دیگه می فهمه ؛؛ خانم شده ؛؛ عزیز شده ,, ......
من عمدا اونو نخوابوندم تا مهمون ها که می رسن یلدا خواب باشه و همون طور اونو تو خواب ببینن .....
نزدیک اومدن مهمون ها که شد ، اونو شیر دادم و خوابوندم به امید اینکه بیدار نشه و کسی رو نبینه ....
ولی وقتی همه جمع شدن متوجه شدم همه برای یلدا کادو آوردن و منتظرن که اون بیدار بشه .......
از روی اجبار رفتم و سراغش دیدم بیداره و داره با خودش بازی می کنه ... با ترس و لرز بغلش کردم
و صورتش رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم : ببخشید دختر من به قول خانجان ناز نازیه ... می ترسم غریبی کنه بذارین یواش یواش با شما آشنا بشه ....
یکی از اون خانم ها اومد جلو و گفت وای چه دختر خوشگلی بیا بغلم خانم خوشگل ... نازنین ؛؛؛ یلدا دستشو باز کرد و با ذوق رفت بغلش ...
نمی تونستم باور کنم که یلدا از دیدن کسی که تا حالا ندیده این طور خوشحال بشه .....
اونم بردش بین خانم هایی که اونجا بودن .... نفسم بند اومده بود احساس می کردم اگر دوبار ریسه بره دیگه طاقت ندارم و منم باهاش ریسه میرم ....
همه ریخته بودن دورش و سر و صدا بلند شده و هر کسی یک چیزی بهش می گفت ... و اون با چشمان درشت و سیاهش به همه نگاه می کرد و ذوق می زد .....
از بغل این به بغل اون می رفت و می خندید و فکر می کرد بازیه چون می دید اونا خوشحال شدن یک جا بند نمی شد و هی خودش کش می داد بره بغل یکی دیگه و باز اونجا هم همین کارو می کرد .....
و تازه از همه مهم تر این بود که خودشم خوشحال بود و داشت سر اونا رو گرم می کرد ....
خانجان که از خوشی بلند بلند می خندید و می گفت :
مامانش خیلی خوب و با صبره برای همین بچه اش اینقدر خوب شده ....
ناهید گلکار