داستان من یک مادرم
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
خلاصه برای من یلدا اسفند دود کرد و کلی صدقه گذاشت از بس دوستاش از من و یلدا تعریف کرده بودن ........
و خانجان پُز می داد که این نوه ی منه ..... تا ساعتی که اون خانم ها اونجا بودن یلدا همین طور بود و حتی حاضر نبود بیاد بغل من یا شیر بخوره ....
حامد اون روز خیلی زود اومد دنبال من و یلدا ... و معلوم بود که اونم دلش شور می زد ...
شب با ذوق و شوق برای حامد تعریف کردم و اون انگار بهترین خبر دنیا رو شنیده بود ، می گفت به خدا خیالم راحت شد نمی دونی چقدر می ترسم که اون دوباره ریسه بره و می دونم چقدر این خطرناکه ....
دانشگاه باز شد و من برای گذروندن سال آخر که بیشتر توی بیمارستان بود باید یلدا رو بیشتر پیش مامانم می گذاشتم ... و خوب اونم که عاشق بهروز و مامانم بود .
خوب و خوش با اونا زندگی می کرد ولی مامانم برای احتیاط یلدا رو به هیچ غریبه ای نشون نمی داد ... و این طوری ما کم کم داشتیم فراموش می کردیم که اصلا همچین چیزی توی زندگی ما وجود داشته ...
حامد ساعت دو میومد دنبال من و با هم می رفتیم خونه ی مامان و اغلب شام می خوریم و بعد می رفتیم خونه ی خودمون گاهی هم شب همون جا می خوابیدیم که صبح یلدا راحت باشه .....
هنوز هوا خوب بود و مامان توی حیاط زیر تاک مو فرش پهن می کرد و همون جا شام می خوریم و یلدا همون جایی بازی می کرد که من تمام کودکیم رو گذرونده بودم ....
خوب طبق معمول بهروز و حامد با هم خوش بودن و بازی می کردن و سر به سر هم می گذاشتن و ما رو می خندوندن ....
یک شب بهروز به من اصرار کرد که بخون ...
گفتم : نه نمی خوام .....
حامد پرسید : مگه بلدی ؟
بهروز گفت : صداش خیلی قشنگه ...
گفت : پس برای چی تا حالا برای من نخوندی ؟
گفتم : من از وقتی بابا فوت کرده دیگه نخوندم ...
آخه اون صدای من خیلی دوست داشت دلم نمیاد بدون اون بخونم ...
بهروز گفت : تو رو خدا به خاطر یلدا بخون ...
حامد گفت : نه به خاطر من بخون زود باش ... زود باش صبرم تموم شده می خوام ببینم چطوری می خونی .........
و من بعد از مدتها شروع به خوندن کردم ... ولی به یاد پدرم اشکهام سرازیر شد ... اون که به من می گفت تو بلبل منی ...
و احساس کردم موقع خوندن حامد همون طور به من نگاه می کنه که اون نگاهم می کرد .....
ناهید گلکار