داستان من یک مادرم
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
بهمن ماه بود یلدا نزدیک ده ماهش بود ، حالا همه چیز می فهمید و کلماتی رو هم به خوبی ادا می کرد مثل مامان و بابا و به به و آب و خیلی از مطالب رو هم با اشاره به ما می فهموند ...
حامد قصد کرده بود برای خودش مطب بزنه ... برای همین دنبال جا می گشت ... ولی جای مناسبی پیدا نمی کرد ...
تا بالاخره همون دوستش که از قدیم با هم بودن ... یک شب بهش تلفن کرد و گفت : دکتر جان برات یک آپارتمان پیدا کردم به نظرم خیلی برای تو مناسبه فردا ساعت پنج من اونجام توام بیا ببین شاید خوشت اومد.....
حامد خوشحال بود و به من گفت : بهاره بیا توام ببین چون توام باید اونجا کار کنی ... پس توام باید بپسندی ...
گفتم : چی گفتی ؟ منم اونجا کار کنم ؟
گفت : مگه شما پرستار نیستی ؟ خوب منم یک پرستار لازم دارم ...
دلت می خواد برم یک کمر باریک بیارم ؟ یا میای پیش شوهرت کار می کنی ؟
گفتم : خیلی بدی حامد تو داری منو تهدید می کنی ؟
گفت : فدات بشم نه به خدا ولی بهتر نیست که تو کارای منو تو مطب انجام بدی ؟
گفتم : چرا ولی دلم می خواست ازم تقاضا می کردی نه که با تهدید به من بگی ... اگر قراره یک کمر باریک بیاد و تو دیگه منو دوست نداشته باشی همون بهتر که نداشته باشی ...
گفت : من غلط کردم ... سه سه بار به نه بار ... ببخشید عزیز دلم ......
فردا ساعت دو حامد اومد دنبال منو گفت : که می خوای بریم یلدا رو هم بر داریم با هم بریم آپارتمان رو ببینیم . از اون طرفم بریم بیرون شام بخوریم ؟
گفتم : باشه خیلی دوست دارم مدتیه جایی نرفتیم ....
مامان یلدا رو حاضر کرده بود اونو گرفتیم و رفتیم به آدرسی که دوستش جلیل داده بود ... خودش اونجا منتظر ما بود .
آپارتمان نبش نواب و خیلی جای خوبی برای مطب بود ....
حامد ماشین رو که پارک کرد یلدا رو گرفت و درِ ماشین رو قفل کرد و رفتیم بالا ........
حامد یکراست رفت طرف جلیل ... یلدا تکون وحشتناکی به خودش داد و شروع کرد از ته دلش جیغ زدن و ترسیدن به گردن حامد چسبیده بود و فریاد می کشید ....
نمی دونستم از چی ترسیده ... اون چشمهاشو بسته بود و فریاد می زد و می لرزید ...
خوب چون بزرگ تر شده بود و مدتی از ریسه رفتش گذشته بود دیگه اونطوری نشد ولی این حالت اونم کم از ریسه رفتن نداشت ....
آروم نشد تا من از بغل حامد گرفتم و بردمش پایین ....
اون گریه نمی کرد جیغ می کشید و پاهاشو می کوبید بهم انگار می خواد فرار کنه .....
من در ماشین رو باز کردم و بردمش توی ماشین .... یلدا با هراس به اطراف نگاه می کرد و با انگشت نشون می داد و همین طور که اشک می ریخت می گفت : اووففف .... اووففف ....
گفتم : چیزی نیست مامان عمو بود ... عمو جلیل ... خوبه که ؛؛ تو رو دوست داره ؛؛ چرا گریه کردی ... دستهای کوچولوشو انداخت گردن من و همونطوری موند .
هنوز می ترسید ... و این دوباره برای منو و حامد زنگ خطری بود که نکنه بازم یلدا مثل قبل شده باشه ....
و چیز جالبی که ما فهمیدیم این بود که اون دوباره از جلیل ترسیده بود ... ولی بازم فکر کردیم خوب بچه اس دیگه یک وقت از کسی خوشش نمیاد ....
حامد اون آپارتمان رو پسندید ... و با هم شروع کردیم به درست کردن اونجا با هم خریدیم و با هم چیدیم ...
چه ذوق و شوقی داشتیم و فکر می کردیم چقدر خوب شد که دیگه برای خودمون کار می کنیم
اون می گفت : توام همین جا کار می کنی با هم میام و با هم میریم و این خیلی برای من خوشحال کننده بود ...
حامد هم دلش می خواست همش با من باشه ....
می گفت : در کنار تو آرامش دارم چون غر غر نمی کنی نق نمی زنی و خیلی زندگی کردن با تو راحته ...
غیر از اون من عاشق توام و واقعا دلم برات تنگ میشه وقتی تا غروب نمی بینمت احساس می کنم یک چیزی گم کردم ...
حالا این طوری همیشه با هم هستیم ....
ناهید گلکار