داستان من یک مادرم
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
و دوتایی مشغول جابجا کردن وسایل حامد بودیم در حالی که من وانمود می کردم فراموش کردم .....
که یکی زد به در ... بهم نگاه کردیم ...
حامد یواش گفت : به این زودی ؟
من با عجله روپوشم رو پوشیدم و در و باز کردم و حامدم با عجله رفت تو اتاقش یک خانم بود دست یک پسر دو سه ساله رو گرفته بود و آورد تو پرسید : آقای دکتر وقت دارن ؟
گفتم : البته بفرمایید بشینین ...
و خودم رفتم تو اتاق حامد و پریدم بغلش و گفتم اولین مریض ؛؛ اون یک بوس کوچولو از لپ من کرد ... و برگشتم قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم بفرمایید تو ....
اون شب یازده تا مریض اومد ... و تقریبا ما تا آخرین ساعت مطب بیکار نبودیم ...
هر دو خوشحال مثل بچه هایی که یک اسباب بازی خیلی خوبی پیدا کرده بودن ...
می گفتیم و می خندیدم ...من دیرم می شد که زودتر این خبر رو به مامان و خانجان بدم ... چون برای شب اول خیلی خوب شده بود ....
وقتی ما رسیدیم یلدا خواب بود مامان شام درست کرده بود زود خوردیم و رفتیم خونه هرچی اون اصرار کرد نموندیم حامد می گفت خسته اس و باید دوش بگیره ...
البته که منم خسته بودم ... ولی حامد بیشتر ابراز می کرد ...
خوب منم نازشو می کشیدم ....
از سر و صدای امیر و علی بیدار شدم .... هراسون پرسیدم : کو یلدا ؟
امیر گفت : نمی دونم وقتی ما بیدار شدیم اون نبود ....
قابل حدس بود که با مصطفی رفته و منو بیدار نکرده ولی من مادر بودم و نمی تونستم روی این حدس آروم باشم رفتم پیش حاج خانم و پرسیدم : شما خبر دارین یلدا با آقا مصطفی رفته یا نه ؟
گفت : آره رفته وقتی زد روی تلفن یلدا جان گوشی رو برداشت مصطفی بهش گفت : بیا من دم در منتظرم ....
تو خواب موندی بهاره جون ؟ حق داری والله ... خیلی خسته میشی ..... بیا تو باهات کار دارم ....
گفتم : حاج خانم هنوز ناهار درست نکردم کارم که تموم شد میام پیشتون ....
گفت : نه بذار الان بهت بگم ... تو رو خدا مخالفت نکن ... چیزی که می خوام بهت بگم ضرر نداره ...
بذار امیر با مصطفی بره باشگاه خوبه براش خوشحال میشه ... چرا قبول نمی کنی ؟
گفتم : حاج خانم اولا نمی خوام مزاحم آقا مصطفی بشه دوما من هزینه ی اونو ندارم که بدم ...
سوما امیر عادت می کنه و دیگه ولم نمی کنه ....
گفت : نترس از امیر پول نمی گیرن چون مصطفی اونجا عضوه دوما مزاحم نیست چون مصطفی خودش دوست داره سوما عادت کنه مگه چی میشه بذار بره ورزش یاد بگیره براش خوبه مادر ...
گفتم : نمی دونم به خدا بذارین فکر کنم ... بهتون خبر میدم ....
گفت : در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ...
اگر قبول کردی مصطفی ساعت سه که کارش تو رستوران تموم میشه میره باشگاه تا پنج ؛؛؛؛ میاد دنبالش خودش می بره و خودش میاره ... نگران نباش ...
مصطفی رو این طوری نبین خیلی حواسش جمعِ مراقب امیر هست ان شالله طوری نمیشه ....
ناهید گلکار