داستان من یک مادرم
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
مصطفی نزدیک حرم نگه داشت و من و حاج خانم پیاده شدیم اون برام چادرم آورده بود ، سرم کردم و رفتیم ...
تا دوباره چشمم افتاد به گنبد دلم لرزید و احساس کردم کسی اونجا منتطر منه ...
گریه ام گرفته بود و توی فکرم با امام درد دل می کردم و می رفتم جلو .......
ولی یک دفعه انگار یکی توی دل من آتیش به پا کرد ... به روی خودم نیاوردم و رفتیم تو حرم ...
زیارت کردیم و حاج خانم می خواست بشینه و دعا بخونه ...
گفتم : الهی فداتون بشم امشب نه ، من خیلی خسته ام بیا برگردیم راستش دلم شور بچه ها رو می زنه ....
جا نمازشو جمع کرد و گفت : باشه مادر فکر کردم حالا که خیالت راحته دل درست زیارت نامه بخونیم ... باشه بریم ...
نمی دونستم چرا طاقت نداشتم و بی قرار شده بودم ..... من تند تند راه می رفتم و حاج خانم عقب مونده بود .....
ولی اصلا برام مهم نبود باید زودتر خودمو می رسوندم به بچه هام ... تا مطمئن بشم حالشون خوبه ...
نزدیک ماشین که رسیدم ؛ فهمیدم دلشوره ی من بی دلیل نبوده مردم جمع شده بودن دور ماشین و من حدس می زدم چه اتفاقی افتاده دو دستی زدم تو سرم شروع به دویدن کردم .... تا بهشون رسیدم جونم داشت از تنم در میومد ...
مصطفی در عقب رو باز کرده بود و خم شده بود ,, امیر و علی گریه می کردن و یلدا دستهاش روی صورتش بود و می لرزید و اشک می ریخت ...
مصطفی رو کشیدم کنار و خودم رفتم تو ماشین در حالی که رنگ به صورت مصطفی نبود و لبهاش داشت می لرزید بهش گفتم : شما برو حاج خانم رو بیار عقب مونده ....
و یلدا رو بغل کردم ... اون اومد تو بغل منو و خودش به من چسبوند و گفت : به خدا ببخشید دست خودم نبود ... مامان ... مامان جونم ببخشید ....
گفتم : چیزی نیست عزیز دلم تموم شد دیگه ؛؛؛؛ معلومه که دست خودت نیست تقصیر منه ... در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم غلط کردم من نباید تو رو اینجا میاوردم تو منو ببخش ... دیگه آروم باش تموم شد ....
گفت : به خدا خیلی بد بود و گرنه نمی خواستم جلوی آقا مصطفی این طوری بشه آبروی تو رو بردم .....
حاج خانم رسید ... از اون طرف سوار شد ... و با هراس گفت: چی شده بود یلدا جون چرا جیغ کشیدی ؟ از چی ترسیدی ؟ بگو ببینم چرا این طوری کردی ؟ ......
گفتم : من معذرت می خوام ولی بعدا براتون توضیح میدم الان نمیشه و یک چشمک بهش زدم و اونم ساکت شد .....
و مصطفی در حالی که هنوز حالش جا نیومده بود ما رو برد خونه .... و بدون اینکه من جواب درستی به اونا داده باشم .......
در حالی که متوجه شده بودم خیلی ازم سئوال دارن و مونده بودن که چه اتفاقی افتاده که یلدا اون طور ترسیده .... تشکر کردم و درو بستم ....
امیر و علی خسته بودن و زود خوابیدن طفلک ها به این وضع عادت داشتن ... ولی من می ترسیدم که مصطفی به خاطر کنجکاوی از امیر سئوالاتی بکنه و اونم از روی بچگی یک چیزایی بهش بگه که خودشم نمی دونه ... من می دونستم که این روز می رسه و هنوز براش فکری نکرده بودم .
ناهید گلکار