خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    کنار بخاری نشستم یلدا شرمنده اومد کنارم نشست ...
    بچه ام هنوز حالش جا نیومده بود می ترسید به من نزدیک بشه ...
    گرفتم تو بغلم و نوازشش کردم و گفتم : اگر می خوای زندگی عادی داشته باشی باید سعی کنی جلوی خودتو نگه داری وگرنه نمیشه ...
    لااقل جیغ نکش این طوری بیشتر جلب توجه می کنی ...
    قربونت برم می دونم سخته ولی چاره ای نیست ... منم نمی تونم برای بقیه بگم تو برای چی اینطوری هستی حتی تا حالا جرات نکردم در موردش با کسی صحبت کنم .
    می دونی که معالجه هم نداره و گرنه پدرت این کارا رو نمی کرد ..... تا ما مجبور باشیم الان این طوری زندگی کنیم ........
    دستم رو گرفت و گفت : من می خوام ,, به خدا می خوام خودتم می دونی که می خوام ولی همون موقع که پیش میاد دیگه چیزی نمیفهمم ... یادم میره ، ترس نمی ذاره فکرم کار کنه خیلی وحشتناکه ...

    گرفتمش روی سینه ام و سرشو بوسیدم و گفتم : می دونم عزیز دلم حتما همینطوره و گرنه تو دختر عاقلی هستی و ذاتا دلت می خواد خوشحال باشی مثل خودم ...
    می دونی یلدا من همیشه خوب بودم و خوشحال و چون دلم نمی خواست کسی خوشحالی رو ازم بگیره به کسی کاری نداشتم سرم به کار خودم بود .
    تو هم مثل منی پس می دونم دلیلی نداره که بیخودی خودتو ناراحت کنی ... درکت می کنم شاید اگر من جای تو بودم از این بدتر رفتار می کردم ..........
    ازت ایراد نمی گیرم فقط می خوام سعی کنی همین ....

    بلند شو من گرسنمه بزار ببینم برام از چلوکبابی چی آوردی ؟ ...
    یلدا رفت غذا رو ریخت توی یک ماهی تابه و اونو گذاشت روی بخاری تا یک کم گرم بشه و یک سینی برداشت و بشقاب و قاشق و چنگال آورد و گذاشت جلوی من و رفت خوابید .... بهش سر زدم خیلی زود خوابش برد هر بار بعد از اینکه به این حال میفتاد خوابش می گرفت .....
    صبح مصطفی فقط زد به تلفن یلدا زود لباس پوشید و با ذوق و شوق رفت ...
    نمی دونستم اون چرا این روزا با وجود اینکه همیشه بعد از این حالت چند روز توی لاک خودش می موند ، حالا زود فراموش می کرد و انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده ....
    وقتی اون رفت منم به کارم رسیدم ... باید لباس بچه ها رو می شستم و باید این کارو با دست انجام می دادم و توی دستشویی ... که خیلی کار مشکلی بود ....
    اون روز آبگوشت درست کردم ، مشغول لباس شستن بودم و بچه ها تلویزیون نگاه می کردن که حاج خانم لای درو باز کرد و صدا زد بهاره جان ؟
     دستم رو شستم و اومدم و گفتم : بفرمایید حاج خانم ....
    داشتم فکر می کردم بهش چی بگم که هم توجیه بشه هم دیگه پیگیر قضیه نشه ...

    اومد تو و نشست کنار بخاری و به منم گفت بیا اینجا کارت دارم بیا بشین ......
    جلوی روش نشستم پرسید : یلدا از کی اینطوریه باید به من بگی چون می تونم کمکت کنم ...
    گفتم : از بچگی ترسو بود ... یک نفر غریبه رو می بینه می ترسه ... و جیغ می کشه ...
    گفت : شوهر مرضیه رو قبلا دیده بود ولی این کارو نکرده بود .....
    گفتم : نه کجا دیده بود ...
    گفت : اون اومد تو حیاط و مرضیه رو صدا کرد و از در حیاط رفت بیرون یلدا هم تو حیاط بود من یادمه ... تو یادت نیست ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان