داستان من یک مادرم
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
گفتم : نمی دونم حالا که این طوریه ....
پرسید : تو واقعا نمی دونی اون چشه یا نمی خوای به من بگی ؟
گفتم : حاج خانم الهی فدات بشم اگر بگم باید با شما هم خداحافظی کنم .....
گفت : دختر تو یک فرشته است عیبی نداره که بنده ی خاص خداست از من و تو سالم تر و پاک تره می دونم اون چطوریه .... فهمیدم ... اون چشم برزخی داره ... می تونه یک آن درون آدمها رو ببینه و این نعمتی که خدا به اون داده ، نترس من به هیچ کس نمیگم الان ببین گذاشتمش تو سینه ام و با کلید قفل می کنم ... ولی از حالت های تو و اون فهمیدم که چقدر دارین زجر می کشیدن و فکر می کنین این یک عیب بزرگه که اون داره اگر جلوی همه می ایستادی می گفتی دختر من اینطوریه ، اگر بد و فاسد هستین نباید بیاین جلوی اون ، چون دستتون رو میشه ....
من مواظب بودم هم در مورد شوهر مرضیه هم دیشب توی حرم و اون روز توی کوچه و یک بارم تو مدرسه خوب فکر کردم ... همینه مگه نه ؟
سرمو انداختم پایین .
گفت : به بچه ی خودت بد کردی ... برو سرتو بالا بگیر و به همه بگو که اون مثل فرشته ها می مونه نه یک آدم طاعون زده که از همه فراری باشه .....
گفتم : حاج خانم من اسمشو نمی دونستم به من گفتن چشم سوم ... ولی داشتن از بچه ام سوء استفاده می کردن ...
یک روز براتون تعریف می کنم ...
من می دونم اون چشم سوم داره یا به قول شما چشم برزخی ... ولی این رو کسی نمی تونه بپذیره ... بهش تهمت زدن دروغ میگه ... دیوونه است ... خودشو لوس می کنه ... و هزار تا چیز دیگه ...
عاصی شدم ...
توی یزد ..... آخ نمی دونین چی شد ... من شبونه از اونجا فرار کردم ....
توی دزفول شش ماه موندم از تو مدرسه بردنش پیش یک نفر که جن رو از تنش بیرون بیاره ...
مادرشوهرم هم همین اعتقاد رو داشت ...... بگین چیکار می کردم ؟ تا مردم بفهمن برای بچه ام درد سر میشه ... بیشتر مردم فکر می کنن جن تو وجودش میره ....
گفت : عجب مردم بی فکری ... تو واقعا دچار مشکل شدی حالا بگو شوهرت کجاس اون چی میگه ....
گفتم : ببین حاج خانم خیلی مفصله اگر همین طوری بگم باورتون نمیشه ... باید یک روز از اول براتون تعریف کنم ... ولی حالا نمیشه .... به خدا بابت دیشب منو ببخشین .
حالا فهمیدن من چرا تا حرم هم نمی تونم با خیالت راحت برم ؟
گفت : نترس من پشتت هستم نمی ذارم کسی بهتون آسیبی برسونه .... ببین بهاره جان به مصطفی چی بگم ... اون بدونه بهتره مواظب میشه ... ولی بدون اون از من مطمئن تره قول بهت میدم .....
گفتم : تو رو خدا حاج خانم می ترسم یک مرتبه از دهنش در بره و به یکی بگه ...
گفت : اگر تو بگی نه که نمیگم ولی چون اون هر روز اونو می بره و میاره باید بدونه من خودم بهش میگم چیکار کنه ....
گفتم : نمی دونم به خدا راستش الان گیج شدم ....
گفت : یک چیزی ازت می پرسم ... منو شکل چی می بینه ؟
گفتم : نمی دونم به من همون روز اول گفت حاج خانم یک فرشته است ... و مصطفی رو هم دوست داره ، حرفی نمی زنه ....
پرسید : آدم ها رو شکل حیوون می بینه ؟
گفتم : نه به اون صورت ، میگه یک مرتبه دور بدنشون یک چیز ترسناکی مثل هیولا ... یا هاله ای از دود سیاه می بینه که اونو به شدت می ترسونه ،، و وقتی از اون شخص دور میشه واقعا خودشم نمی دونه دقیقا بگه چی دیده ...
برای خودشم گنگ و نا مفهومه ..... چه خوب باشه چه بد میگه شکل خاصی نداره ... همین ....
گفت : الهی من بگردم چه سعادتی داشتم من که همچین آدمی اومده تو خونه ی من ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این نعمت نصیب من شد ... من دست تو مادر فداکار رو می بوسم که این طوری داری از بچه ات نگهداری می کنی ... اجر تو خیلی پیش خدا زیاده ... خوش به حالت که این نعمت نصیب تو شده ...
خداوند به هر کسی این نعمت رو نمیده ... شاید هزار سال دیگه طول بکشه کسی مثل یلدا به دنیا بیاد قدیم زیاد بوده ولی تو این دنیایی که همه دم از تقوا می زنن ، ولی از جنگ حرف می زنن و دسته دسته آدم ها بی گناه روی زمین می ریزن و می میرن ... فکر نمی کردم بازم آدمی پیدا بشه که چشم برزخی داشته باشه ... بهت تبریک میگم ...... و بلند شد و منو بوسید و رفت ....
ناهید گلکار