داستان من یک مادرم
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
داشتم فکر می کردم تا حالا از این دریچه به این موضوع نگاه نکرده بودم ...
احساس خوبی داشتم ... مثل این که بار سنگینی روی شونه های من بود که یکی اونو بر داشته بود سبک شدم .... یک آرامش خاصی پیدا کردم که قابل وصف نبود انگار چشمم به دنیایی دیگه باز شده بود ...
وقتی یلدا اومد ... ماجرا رو از اول براش تعریف کردم ، چون می دونستم که اگر فقط بگم حاج خانم فهیمد خیلی ناراحت می شد باید همون طور که اتفاق افتاده بود می گفتم شاید اونم احساس من پیدا کنه ...
و همین هم شد ولی ازم پرسید : به آقا مصطفی هم میگه ؟
گفتم : من اجازه دادم چون تو رو می بره و میاره ... خوب بدونه تو مریض نیستی و یک فرشته ای که بهتره حاج خانم خودش می دونه باید چی بهش بگه ....
لبخند رضایت مندی روی لبش نقش بست ... و صورتش تغییر کرد ... مثل این که رفته باشه توی یک رویا قشنگ و دوست داشتنی ... و مدتی اون لبخند رو توی صورتش نگه داشت ... و به گوشه اتاق خیره موند ....
بهش نگاه می کردم با خودم فکر کردم از این بعد تمام اون خاطرات بد رو فراموش می کنم من سالها بود که به یلدا مثل کسی که عیب بزرگی داره و غیر قابل علاج هست نگاه کرده بودم دلم براش می سوخت و حالا اونو با اون لبخند قشنگش شکل یک فرشته می دیدم بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه ...
با حرفای حاج خانم من , منی که از همه کس و همه چیز گریزان بودم ... و می ترسیدم و از وجود یلدا خجالت می کشیدم ... شدم یک آدم دیگه و یلدایی که فکر می کردم فقط برای من فرشته است که مادرشم ؛؛ شد یک فرشته ی آسمونی به تمام معنا ...
احساس خوبی داشتم و از اینکه بارها به درگاه خدا ناله کرده بودم و ازش خواستم که اونو از این وضع نجات بده از خودم بدم اومد ... و فهمیدم که خیلی از نعمت های خداوند این طورین و این ما بنده های اون هستیم که با فکر کوچیک و محدودمون اونا رو عذاب می بینیم و چقدر صبر خدا در مقابل ما زیاده و تحمل می کنه این همه ناسپاسی رو از ما و بازم هوای ما رو داره ..... و حالا من برای زندگی کردن شجاعت بیشتری پیدا کرده بودم و دیگه از کسی نمی ترسیدم ....
تا جایی که به برگشتن به تهران فکر کردم .....
دلم می خواست بدونم مصطفی وقتی موضوع رو بفهمه چه عکس العملی نشون می ده ....
یک ماه گذشت و حاج خانم و مصطفی مثل کسی که از یک گوهر گرانبها مراقبت می کنن با یلدا رفتار می کردن .
بی نهایت بهش احترام می گذاشتن و این حس خوبی به اون می داد دیگه خوشحال بود و به زندگی امیدوار دیگه شبها پیش من گلایه نمی کرد و راحت می خوابید ....
شب عید بود من همه ی کارامو کرده بودم ولی می دونستم نه کسی رو دارم بیاد خونه ی من نه ما جایی رو داشتیم که بریم .....
کنار بچه ها دراز کشیدم و رفتم تو فکر .......
دلم حامد رو می خواست اون آغوش گرم و مهربونش رو می خواست ... دلم براش تنگ شده بود و به شدت به گریه افتادم من هنوز عاشق و شیدای اون بودم ....
یاد روزهایی افتادم که با عشق و علاقه ای بی نظیر با هم کار می کردیم ....
ناهید گلکار