خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول



     و این طوری شد که ما سه شب بعد که میشد روز جمعه رفتیم خواستگاری الهام ....
    خوب  اونا که از ما شناخت کافی داشتن بدون هیچ بهانه ای از همون لحظه ی اولی که ما وارد شدیم موافقت خودشون رو نشون دادن و معلوم شد همون طور که بهروز از الهام خوشش اومده بود اونم راضی به این وصلت شده بود ....
    یلدا وسط اتاق می دوید و بازی می کرد و هیچ مشکلی نبود و ما خوش باور بودیم و فکر کردیم که دیگه یلدا از کسی نمی ترسه ؛؛؛؛
     ما هم خوشحال خندون در حالی که قرار بله برون رو برای جمعه ی بعد گذاشته بودیم برگشتیم خونه ....
    حامد اون شب همش یاد خواستگاری خودمون افتاده بود و می دیدم با چه لذتی از اون شب حرف می زنه و اینکه یک دل نه صد دل عاشق من شده بود ...
    اون می گفت : وقتی تو اتاق شما منتظر اومدن تو بودم دلم می لرزید و داشتم خودمو آماده می کردم که اگر گفتی نه چیکار کنم .... تا درو باز کردی و با سینی چایی اومدی تو ,, انگار خدا دنیا رو به من داد ....
    هنوز اون دامن مشکی گلدوزی شده با اون بلوز زرد رنگت تو خاطرمه موهات روی شونه هات ریخته بود و صورتت مثل هلو رنگ گرفته بود به من نگاه کردی و همون جا موندی ...
    تا هانیه سینی رو ازت گرفت مثل بچه ها خودتو به مامانت چسبوندی و نشستی ...
    باور کن همون جا دلم می خواست بغلت کنم و ببوسمت خیلی می ترسیدم که جواب نه بهم بدی ......
    وقتی بدون حاشیه و تظاهر به چیزی ,, ساده و بی ریا قبول کردی ... از خوشحالی بهروز رو ماچ کردم ..... من می دونستم تو جفت منی .... در تمام مدتی که حامد حرف می زد یلدا جلوش و ایستاده بود و تو صورتش با دقت نگاه می کرد ؛؛
     انگار می فهمید اون چی میگه و گوش می داد و ذوق می زد ...
    حامد خندید و بغلش کرد و گفت : تو چی میگی فسقلی مگه می دونی من چی میگم ؟  ببین دخترم چقدر باباشو درک می کنه الهی قربونت برم خوشگل بابا ...
    می دونم که وقتی تو بزرگ بشی یار مهربون من و مامانت میشی عزیز بابا ...........
    به خدا بهاره اون شب که جواب مثبت دادی من همین طور مثل یلدا ذوق می کردم وقتی برگشتم خونه تا صبح به عشق تو نخوابیدم ....

    گفتم : تو یک شب از عشق من نخوابیدی من از اون به بعد از عشق تو نمی خوابم ....
    گفت : اوه اوه تو نمی خوابی ؟ تو که سرتو می ذاری تا صبح بیهوش میشی من مجبور میشم شب ها مراقب یلدا باشم ... وقتی گرسنه میشه میارمش پیش تو عشق و عاشقی تو اینجوریه ؟

    گفتم : من که نگفتم از عشق تو شب نمی خوابم من روزا نمی خوابم که به تو ثابت کنم چقدر دوستت دارم ...
    بلند خندید و گفت : خدا رو شکر که تو از زبون وا نمی مونی ....
    حالا با خیال راحت که یلدا دیگه مشکلی نداره هفته ی بعد حاضر شدیم بریم بله برون ... بعد از ظهر اونو خوابوندم که خوابش نگیره با اینکه اون در همه حالت خوش اخلاق بود و بچه ی بهانه گیری نبود ...
    همه سر ساعت خونه ی مامان جمع شدیم اونا همه چیز رو حاضر کرده بودن ...
    مامانم که هلاک یلدا بود و می گفت توی دنیا کسی رو به اندازه ی اون دوست نداره ,, یلدا رو بغل کرد و ما هم پیشکش ها رو برداشتیم و با خوشحالی راه افتادیم به طرف خونه ی عروس ,,,
    چون مامان اول همه وارد شد و یلدا بغلش بود الهام که اومد جلو یلدا خودشو انداخت تو بغل اونو دستشو دور گردن اون حلقه کرد که نکنه کسی اونو بگیره ... خوب اون عروس بود و باید یلدا رو می گرفتیم ... ولی به هیچ وجه حاضر نبود از بغلش بیاد پایین بالاخره به روز و مکافات حامد اونو از الهام گرفت .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان