خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    حامد خانجان رو رسوند و برگشت ...
    موقعی که می خواستیم بخوابیم گفت : فردا یلدا رو با خودمون می بریم مطب به دکتر باقری میگم بیاد همون جا معاینه اش کنه ببینیم اون چی میگه .......

    خانجان اصرار داره ببریمش پیش دعانویس ... نمی خوام یلدا این طوری بمونه ... باید یک کاری بکنیم حتی اگر لازم باشه پیش دعانویس هم می برم ضرر نداره که ........
    عصبانی شدم و برای اولین بار سر حامد داد زدم و گفتم : به خداوندی خدا اگر یک بار دیگه از این حرفا بزنی بچه مو برمی دارم میرم ... روی بچه ی من انگ نچسونین ...
    اگر جواب خانجان رو ندادم از روی ادب بود ولی از تو توقع نداشتم که این حرف رو بزنی ....
    سرشو گرفت بین دو دستش و نشست روی تخت ...
    گفت : پس چیکار کنیم ؟ بذاریم اون همین طور زجر بکشه ؟

    گفتم : نه خیر من می دونم بزرگ تر که بشه می فهمیم چطوری میشه که می ترسه . تموم شد و رفت .....
    فردا یلدا رو با خودمون بردیم مطب .. .ولی خوب با ترس و لرز .... اولین مریض که اومد تو اون نگاهی به دختر بچه ای که همراه پدر و مادرش اومده بود کرد و بعد به من نگاه کرد و باز انگشتشو بلند کرد و با حالت دلسوزانه ای گفت نی نی اوف ....
    و تمام شب رو اون دور و ور من می پلکید و کاری به من نداشت .... و من فکر می کردم اگر یک روز مجبور بشم اونو بیارم مشکلی پیش نمیاد ....
    با همه حرف می زد و خوشحال بود تا دکتر باقری اومد ...
    دستشو باز کرد و رفت بغل اونو و فورا سیبل اونو گرفت و گفت : عمو ... دوو دوو .......
    دکتر گفت : ماشالله حرف می زنه فکر نمی کردم توی ذهنم بچگی اون یادم بود ... پس من عمو دوو دوو  هستم ...
    گفتم : دکتر دوودوو یعنی جون یلدا وقتی کسی رو خیلی دوست داشته باشه اینو میگه .....

    گفت : خوش به حال من که عمو دوو دوو توام خانم خوشگل ......
    دکتر با یلدا بازی کرد تا حامد کارش تموم شد و اومد و وقتی حامد رو دید گفت : خودتی ...

    حامد گفت : منظورت چیه ؟
    گفت : خودت مریضی برو خودتو معالجه کن من تو عمرم همچین بچه ی سالم و سرحالی ندیدم . با هوش و با ذکاوت و سالم تو چی میگی؟  برای یک گریه ی ساده ی  بچه ؛؛؛؛ های و هو ،، راه انداختی ....
    حامد گفت : نه دکتر جان اون خیلی بد جور می ترسه و بی دلیل ؛؛؛؛ خوب برای چی ؟ چیزی که دلیل نداره اون می ترسه من نگران میشم  .....

    گفت : از من میشنوی کاری به این بچه نداشته باش ...
    فقط یک مدت مراقب باش که جلوی آدم های غریبه نره کم کم عادت می کنه ..... والله اگر این بچه این عیب رو هم نداشت که شما ها زن و شوهر ترش می کردین .. .بی نظیره ..... من که عاشقش شدم ....
    با حرفایی که دکتر باقری زد حال من و حامد بهتر شد ...

    و من بیشتر خوشحال شدم چون ترسیده بودم خانجان کار خودشو بکنه و یلدا رو پیش دعا نویس ببره ....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان