خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



    - منظورت چیه ؟ این چه حرفی بود زدی به اون چه مربوطه؟ ...
    یکم ترسید و گفت : نه منظورم اینه که که اون مراقبه ... چه می دونم ؛؛؛ خودش میگه من مراقبم و حواسم بهت هست ....
    گفتم : نه نمیشه بریم می ترسم برات اتفاقی بیفته .....
    یلدا دیگه حرفی نزد ، ولی رفت تو هم ؛؛ و منم از این حرف یلدا خوشم نیومد و حالم گرفته شده بود ....


    حاج خانم دوباره اومد و پرسید : حاضرین ؟ طیبه هم اومده ... بریم ؟
     گفتم : راستش حاج خانم خودتون که می دونین من می ترسم برای یلدا اتفاقی بیفته ... طیبه هم هست یک وقت چیزی متوجه بشه و دیگه نتونم توضیح بدم اجازه بدین ما نیایم ....
    گفت : نه چیزی نمیشه اونجا که ما میریم خلوته دور و برمون کسی نیست ؛؛ بچه ها می تونن بازی کنن و یک کم هوا بخورن ... سرسختی نکن توکل کن به خدا انشالله چیزی نمیشه ؛؛ مادر نمی شه که همیشه این طفل معصوم ها رو اینجا حبس کنی ؛؛ ....

    امیر و علی هم به دامن من چسبیده بودن و می گفتن : مامان تو رو خدا بریم ... تو رو خدا ... مامان ؛؛ مامان بزار بریم  ؛؛ به یلدا نگاه کردم انگار بچه ام دلش خیلی می خواست  ....
    با وجود اینکه به خاطر طیبه و شوهرش دلم رضا نبود قبول کردم  .....
    یلدا با خوشحالی از جاش پرید و رفت که حاضر بشه تا من بچه ها رو حاضر کردم اون کلی به خودش رسیده بود .....
     این جور حرکات رو از اون ندیده بودم ... امیر زودتر لباس پوشید و اجازه گرفت رفت پیش مصطفی ...
    من کمی میوه و آجیل برداشتم و لباس گرم برای بچه ها .... و راه افتادیم .... حاج خانم جلو نشست و من و بچه ها عقب ...

    خیابون ها خیلی شلوغ بود و من یلدا رو ، رو به خودم گرفته بودم که مشکلی پیش نیاد ... از یک جاده ی خاکی پیچیدیم که انتهای اون یک یاغ زیبا و سرسبز بود کنار رودخونه ای پر آب و زیبا  ... و یک رستوران تمیز و قدیمی از پله های سنگی پایین رفتیم و نزدیک رود خونه روی دوتا تخت بهم چسبیده ؛؛ زیر انداز رو پهن کردیم و مصطفی و شوهر طیبه وسایل رو آوردن ....
     امیر و علی از راه نرسیده با پسر طیبه شروع به بازی کردن و مصطفی رفت تا غذا سفارش بده طیبه و شوهرش هم رفتن کنار رودخونه ......
    من مدت ها بود که این جور جاها نیومده بودم ....
    دلم باز شده بود و با ولع اطراف رو نگاه می کردم ...
     یلدا در حالی که سعی می کرد به کسی نگاه نکنه کنار من و حاج خانم نشسته بود .....

    حاج خانم گفت : یلدا جان ؟
    گفت : جانم حاج خانم .....
    گفت : جانت سلامت ؛؛ دخترِ خانم من ... عزیزم تو چرا نمیری بگردی ؟

    یلدا به من نگاه کرد و گفت : نه همین جا خوبه .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان