داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
بقیه ی اون روز من اصلا حواسم به کارم نبود و جدالی سخت ,, با خودم و ذهنم داشتم ؛؛ خودم می گفتم برو گیسشو بگیر و تا اونجا که می تونی بکش و ذهنم می گفت ,, نه احمق اگر این کارو بکنی اون مظلوم میشه و تو گناهکار و حامد میره طرف اون .....
پس جلوی راهش سبز میشم و یواشکی حالشو جا میارم ....
نه این کار درستی نیست خودتو کوچیک می کنی ،، .......
پس به حامد التیماتوم میدم که اگر یک دفعه ی دیگه ببینم با منیژه حرف می زنی ! نه بابا این چه حرفیه ؟ این کارم درست نیست ؛؛ اولا که اونا دارن با هم کار می کنن و این اجتناب ناپذیره پس حامد مجبور میشه به من بگه همین که هست برو هر کاری دلت می خواد بکن .
خدایا کدوم راه درسته که من نذارم حامد گول لوندی های اون زن رو بخوره چیکار کنم که درست باشه ...
منیژه هم از من خوشگل تر بود هم خوش پوش تر و سر و زبون دار تر و این منو می ترسوند ...
اول تصمیم گرفتم زود تر برم و منتظر حامد نشم ولی عقلم می گفت اگر تو این کار لجبازی کنم قافیه رو باختم ...
خودمو جمع و جور کردم و منتظر حامد شدم و فکر می کردم وقتی اون بیاد می خواد از دل من در بیاره و منم بهش میگم اتفاقی نیفتاده که ،،،، من که از دست تو عصبانی نیستم ......
بعد اون قربون صدقه ی من میره و منم دیگه بروی خودم نمیارم ولی حساب منیژه رو طور دیگه ای می رسم .....
اون روز حامد دنبال من نیومد و کسی رو فرستاد تا برام پیغام بیاره که توی ماشین منتظر میشه .....
خوب نمی دونستم از این کارش چه منظوری داره ولی رفتم تا ببینم ...........
و دیگه فکر پیشکی نکنم .....
وقتی رسیدم به نزدیک ماشین از دور منو دید ؛؛ نه تنها مثل همیشه از من استقبال نکرد صورتش رو ازم برگردوند ....
من نشستم تو ماشین و ازش پرسیدم : حامد جان حالت خوبه ؟
گفت : نه خیر ... و راه افتاد ...
اینقدر این حرف رو محکم گفت که دیگه جرات نمی کردم ازش بپرسم چی شدی؟ ...
کاملا معلوم بود که یا اونقدر بی گناه بود که از دست من عصبانی شده بود یا گناهکار بود و دست پیش گرفته پس نیفته ....
من هنوز سن کمی داشتم و نمی دونستم باید چیکار کنم ... ولی بهترین راه اینو دیدم که ساکت باشم و به روی خودم نیارم .....
تا خونه ی مامان حرف نزد در خونه نگه داشت و گفت :ساعت شش میام دنبالت ....
گفتم : چی گفتی ؟ مگه تو نمیای ؟
گفت : خسته ام میرم خونه استراحت می کنم ...
گفتم : نمیشه هر کجا تو باشی ، منم هستم تازه خونه غذا نداریم ...
گفت : به لطف تو اشتها ندارم ....
گفتم : وای عزیز دلم تو از دست من عصبانی هستی ؟ خوب منم از دست اون دختره عصبانیم ... حالم بد شد وقتی اومدم اونو پشت صندلی تو دیدم ؛؛ می دونم تو مقصر نیستی ....
با صدای بلند گفت : تو چرا دنبال مقصر می گردی ؟ اصلا جرمی اتفاق نیفتاده که کسی مقصر باشه تو خیالات خودتو با زندگی قاطی می کنی اومدی اعصاب منو فاتحه خوندی و رفتی من مریض دارم کارم حساس و سخته نمیشه که حواسم به تو باشه ... باید مراقب آبروی منم باشی ..
خوب شد حالا اون دختره که من براش تره خورد نمی کنم بیاد بگه زن شما با لحن بدی گفته براش چایی بیارم ... و من مجبور بشم ازش عذر خواهی کنم ؟
خوب اون مگه مستخدمه؟ این چه کاری بود تو کردی ؟ تو که این طوری نبودی بهاره . ازت توقع نداشتم وقتی بهت میگم فقط تو برای من مهمی یا باور می کنی که این کارا چیه؟ یا باور نداری که اون یک حساب دیگه است ؛؛ ....
بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم ولی این کار و نکردم و گفتم : حامد جان من ... دلم ... نمی خواد زنی به تو نزدیک بشه ... حسودی می کنم ....... می خوای بخواه نمی خوای نخواه ... من عاشق توام و نمی خوام غفلت کنم و تو رو از دست بدم ...
حالا می خوای بری برو به سلامت ... و از ماشین پیاده شدم و درو محکم بستم ...
یک کم رفت جلو و پارک کرد و پیاده شد و دنبال من اومد ..........
من جلوتر می رفتم تا اون اشکهایی که بی اختیار ریخت روی گونه هام رو نبینه ...
با خودم گفتم بهاره قبول کن اشتباه کردی با شک و تردید نمیشه زندگی خوبی داشت ،حق با حامد بود .....
ناهید گلکار