داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
یک روز بهروز و الهام صبح ساعت ده میرن پیش مامان و ازش می خوان که با اونا بره راهپیمایی بر علیه شاه ..
مامان میگه نمیشه می ترسم یلدا باز حالش بد بشه ...
ولی یلدا به گردن بهروز میچسبه و هر کاریش می کنن پایین نمیاد ...
مامان که می بینه اینطوریه ... راه میفته و با اونا میره ...
وقتی میون جمعیت می رسن یلدا به یک باره شروع می کنه به لرزیدن و بعدم خوب معلومه جیغ زدن .....
حالا اونا داشتن وسط جمعیت راه می رفتن و دسترسی به ماشین هم نداشتن ، در همین موقع نیروهای پلیس از دور وارد معرکه میشن و صدای تیر اندازی باعث میشه همه چیز بهم بریزه .....
حالا یک عده ای می دویدن و یک عده ای هم شعارهاشونو بلندتر می دادن صدای جیغ و فریاد از هر طرف به گوش می رسیده و بیشتر باعث وحشت یلدا می شده ....
الهام دست مامان رو می گیره و می بره تو پیاده رو ولی بهروز که یلدا روی دستش جیغ می کشید از اونا جدا میشه و همدیگر رو گم می کنن ......
الهام مامان رو میاره خونه ولی از بهروز خبری نداشتن ... .
تا ساعتی که به اومدن من و حامد نزدیک میشه مامان گریه می کنه و مرتب میره دم در و برمی گرده و دعا می خونه و بی قراری می کنه ....
تا وقتی که ما رسیدیم جونی تو تنش نمونده بود. از دور من مامان رو دیدم اون دم در با چشم گریون ایستاده بود چشمش به ما که افتاد گریه اش شدید تر شد و گفت : منتظر بهروزه ...
حامد پرسید : خوب چرا نگران هستید ؟ ...
گفت : چون رفته راهپیمایی ...
میگن شلوغ شده ...... ولی دیگه نمی تونست تعادلشو حفظ کنه ....
من و حامد اونو با خودمون آوردیم تو خونه که دیدیم الهام هم از بس گریه کرده چشماش متورمه ...
گفتم : عزیزم بهروز که بچه نیست خوب الان میاد نگران نباشین .... ولی خودمم نگران شدم .... و طبق عادت رفتم پایین که یلدا رو ببینم دیدم نیست ...
پرسیدم : یلدا کو الهام جون ؟
گفت : با بهروز رفته ....
دنیا دور سرم چرخید گفتم : چی ؟ بچه رو چرا با خودش برده من نمی فهمم مامان ؟ شما اجازه دادین یلدا رو ببره ؟ .....
مامان با گریه و زاری تعریف کرد که چی شده ....
من اونقدر از هم پاشیدم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم . اونقدر ناراحتی من زیاد بود و سر مامان داد زدم که حامد دیگه نتونست حرفی بزنه ...
هر چی اون می خواست بگه من گفتم ...
حامد با عجله گفت : من میرم شاید پیداشون کنم ....
گفتم : منم میام و در حالی که داشتم مثل ابر بهار گریه می کردم دنبالش دویدم ....
مثل دیوونه ها دور خیابون ها رو می گشتیم . اونجاهایی رو که مامان گفته بود ولی بعد از یک ساعت بی نتیجه به امید اینکه بهروز برگشته باشه رفتیم خونه ....
ولی هنوز نیومده بود ... در خونه باز بود و همه ی ما هی میرفتیم دم در و برمی گشتیم ...
من و حامد سر کوچه ایستاده بودیم که یک تاکسی نگه داشت و بهروز که یلدا رو توی بغلش گرفته بود پیاده شد ؛؛
یلدا خواب بود و حامد فورا اونو ازش گرفت . مامان دوید جلو و گفت : ای خدا شکرت ... ای خدا هزار مرتبه تو رو شکر .....
در حالی که هنوز نمی تونست جلوی گریه اش رو بگیره ....
حامد اونو آورد تو و خوابوندش روی تخت مامان ....
صورت یلدا نشون می داد که چقدر گریه کرده و حال خوبی نداره ...
الهام گفت : آخه چرا خبر ندادی ؟
بهروز گفت : دیدم حالش خوب نیست خودمو به یک ماشین رسوندم و اونو بردم بیمارستان نمی تونستم ریسک کنم و ازش غافل بشم گفتم بچه واجب تره .... خوبم شد رفتم چون بهش اکسیژن وصل کردن نفس نمی تونست بکشه .....
حامد جان ببخشید نمی خواستم اینطوری بشه ,, می دونم پدری و الان چه حالی داری ... من اشتباه کردم فکر می کردم خوشحال میشه .... آخه من چقدر بی عقلم در حالی که می دونستم ممکنه یلدا بترسه نباید این کارو می کردم واقعا معذرت می خوام ببخشید بی عقلی کردم .... خودم خیلی اذیت شدم مردم و زنده شدم فکر کنم ده کیلو کم کردم ... لطفا تو دیگه سر زنشم نکن ......
حامد نفس بلندی کشید و گفت : نه داداش همینه دیگه ... صد بار پیش خودمون اینطوری شده حالا توام مثل ما ... ببین ما چی میکشیم وقتی یلدا اینطوری میشه .....
بهروز گفت : به خدا همیشه من می گفتم بزرگش می کنین یلدا اینطوری که شماها میگین نیست ....,, ولی بد بود خیلی بد ,,......
ناهید گلکار