داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
هنوز یلدا خواب بود که ما باید می رفتیم مطب ولی من دلم نیومد با حامد برم و خودش تنها رفت ...
اون شب باید خودش همه کاراشو انجام می داد .......
من کنار یلدا دراز کشیدم موهای قشنگ و نرمشو نوازش کردم و با خودم گفتم بهاره چیکار می کنی؟ دنبال حامد را افتادی ؟ بچه ات که از همه چیز توی این دنیا مهم تره دیگه مطب نمیرم و بعد از ظهر ها اقلا با یلدا می مونم .....
یلدا وقتی بیدار شد هنوز آثار ترس تو وجودش بود اومده بود توی بغلم و سرشو از روی شونه ی من بر نمی داشت و با همون زبون خودش می گفت : آقاهه ... بزنش ,, اِخ اِخ ... ماما اوووف ....
الان دیگه من می دونستم که اوووف یعنی همون حالتی که یلدا ازش می ترسه .....
شب وقتی می خواستیم بخوابیم به حامد گفتم : میشه یک کمر باریک برای مطب پیدا کنی ؟ من دیگه مراقب یلدا باشم ؟
گفت : نه با خودمون می بریمش ؛؛؛ من اون اتاق کوچیک تر رو خالی می کنم برایش ,, همه چیز هم می ذارم این طوری سه تایی با هم هستیم ....
اگر دلت نخواست اصلا از اون اتاق درش نیار برو بهش سر بزن ...
گفتم : نه حامد من فکر می کنم اینطوری اسیر میشه . بذار خودم راحت تو خونه ی خودم نگهش دارم لطفا ....
گفت : پس تا پیدا کردن یک نفر بیا امشب بهم خیلی سخت گذشت .....
گفتم : باشه پس تو به فکر باش .....
فردا که از بیمارستان می رفتیم خونه بهم گفت : بهاره درست شد امشب خانم رادپور میاد و کمک می کنه .....
گفتم : منیژه رادپور میگی ؟ ...
گفت : آره گفته میاد تا من یک کسی رو پیدا کنم به من کمک کنه ,, از نظر تو اشکالی نداره ؟
گفتم : نه عزیزم چه اشکالی هر طور تو صلاح می دونی ....
خب معلوم بود دیگه من چه حالی شدم ولی نمی تونستم چیزی بگم دلم می خواست داد بزنم ولی سعی کردم اون متوجه تغییر حالت من نشه... ...
نمی دونستم با اینکه حامد می دونست من چقدر از اون زن منتفرم چرا این کارو کرده بود داشتم به خودم می جوشیدم که بلند زد زیر خنده و گفت : می خواستم ببینم تو چیکار می کنی .... شوخی کردم ...
یکی از پرستار های بازنشسته ی بیمارستان میاد که اونم منیژه برام پیدا کرده یک خانم شصت ساله و ماهر ... ولی مطابق میل من کمر باریک نیست .....
خودمو بی تفاوت نشون دادم و گفتم : دستش درد نکنه که این خانم رو پیدا کرد . حامد جان خیالت راحت شد ........
گفت : اگر میشه امروز بیا بهش بگو چیکار کنه که مثل خودت پرونده درست کنه تا همه چیز اونطوری باشه که خودت بودی ... باور کن از کارت خیلی راضی بودم ...
بهاره تو چرا از من حقوق نمی خواستی ؟
گفتم : حقوق از تو که از صبح تا شب برای ما زحمت می کشی تو چیزی از من دریغ نکردی که ؛؛؛؛ چه حرفیه می زنی ... ولی امشب روی چشمم عزیزم میام شاید یلدا رو هم آوردم ....... راستش دلم می خواست از خوشحالی پرواز کنم ...
ولی به جاش قربون صدقه ی حامد میرفتم
......... و فکر کنم اونم متوجه شده بود که من خوشحال شدم که گفت منیژه نیست ...
ناهید گلکار