داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
امیر صدام کرد و گفت مامان در می زنن ...
از جام پریدم یلدا هنوز تو بغلم بود دوتایی تا صبح همون طور دست به گردن خوابیده بودیم ....
نگاه کردم به ساعت دیدم هنوز هشت صبحه ، گفتم : کیه ؟
مصطفی بود گفت : بهاره خانم براتون حلیم آوردم ....
زود لباس پوشیدم و رو سری انداختم سرم و در باز کردم ، یلدا همون روبروی در خوابیده بود که مصطفی به جای اینکه به من نگاه کنه با نگرانی اونو نگاه می کرد ...
یک سطل حلیم دستش بود ...
گفتم : مثل اینکه من تا ابد باید به خجالت شما باشم دست شما درد نکنه ....
با دستپاچگی پرسید : حال یلدا خانم خوبه بهتر شده ؟
گفتم : آره نگران نباش ... چیزی نیست اون همین طوریه دیگه باید باهاش کنار بیاد ....
یک نفس راحت کشید و گفت : پس مزاحم نمیشم مامان نگران بود گفت حالشون رو بپرسم ,, پس فعلا ......
و رفت ...
در و بستم و گفتم : یلدا پاشو صدقه سری تو ما هم حلیم می خوریم ...
معلوم بود که بیدار شده فورا چشمشو باز کرد و گفت : دیگه دلم نمی خواد تو روی حاج خانم و مصطفی نگاه کنم به خدا خجالت می کشم ....
گفتم : خودتو لوس نکن پاشو من بشقاب بیارم حلیم بخوریم ...
امیر رفت علی رو بلند کرد و بالاخره دور هم جمع شدیم و من در حلیم رو باز کردم و دیدم روش خورش قیمه داره ...
نفهمیدم چی شد این چه جور حلیمیه ...
امیر گفت : اوه من نمی خوام چرا این خورش داره ....
گفتم : صبر کنین هم بزنم خوب میشه .... خوب اون حلیم شور بود و ما عادت داشتیم شکر توش بزنیم خلاصه خوردیم و خوب بود . من و یلدا دوست داشتم ولی بچه ها خیلی نخوردن .........
منم زود دست به کار شدم تا حاج خانم و مصطفی رو برای ناهار دعوت کنم .....
اول زدم به گوشی و مصطفی برداشت ...
گفتم: آقا مصطفی به مامان بگین اگر دوست دارن امروز بیان دستپخت منو بخورین ....
بدون هیچ حرفی گفت چشم ....
پرسیدم : نمی خوای از مامان بپرسی ؟
گفت : چرا می پرسم ولی ما میایم ؛؛
گفتم: باشه ...
گوشی رو گذاشتم سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم حتما اگر بگه نه راضیش می کنی دیگه ....
یلدا اومد جلو و پرسید : مامان چی می خوای درست کنی ؟
گفتم : چی شد ؟ تو که گفتی نمی خوای دیگه اونا رو ببینی ؟ با اعتراض گفت : اِ مامان ؟ .....
گفتم : بدو کمک کن می خوام باقلی پلو دوست کنم با ماهیچه چطوره ؟
ناهید گلکار