داستان من یک مادرم
قسمت بیست و نهم
بخش اول
اون روز حاج خانم و مصطفی ناهار مهمون من شدن ...
چقدر هم بهمون خوش گذشت ... حالا روی مصطفی هم باز شده بود و من می دیدم که دلش می خواد یلدا رو خوشحال کنه ....
ولی حاج خانم نمی تونست جلوی کنجکاوی خودشو در مورد اونچه که یلدا هست پهنون نگه داره و مرتب ازش سئوال می کرد ...
مثلا می پرسید : قشنگ برای من بگو دیروز چی دیدی ؟
یلدا گفت : خوب اون پسره اومد جلو و به من متلک گفت و یک مرتبه احساس کردم که یکی داره بهم حمله می کنه چون تو اون موقعیت تو اون حرکت ندارم می ترسم ... مامانم می دونه چی میگم ...
مصطفی متعرض شد و گفت : مامان خواهش می کنم یادشون نیارین بذار راحت باشن حالا چه فرقی می کنه ... ول کنین ......
غروب در حالی که حاج خانم می خواست بره برای نماز و مصطفی هنوز دلش می خواست اونجا بمونه ... خداحافظی کردن و رفتن ....
مدتی که من به گذشته فکر کرده بودم یاد زحمت هایی که مامانم برای من کشیده بود افتادم دلم می خواست باهاش حرف بزنم ...
می دونستم که نگران منه ... این بود که بچه ها رو به یلدا سپرم و رفتم به یکی از اونجاهایی که تازگی برای تماس با شهرستان ها باز شده بود ...
توی این جاها چند تا کابین داشت که توش تلفن بود . یک نفر هم برای ما شماره می گرفت و وصل می کرد به کابین و منم شمارمو دادم و منتظر نشستم .... تا منو صدا کرد و گفت : خانم تهرانی کابین سه ,,
قلبم به شدت می زد هفت ماه بود با مامان حرف نزده بودم ....
تلفن خیلی زنگ خورد ولی کسی گوشی رو بر نداشت .... تا قطع شد ... درِ کابین رو باز کردم و از همون جا پرسیدم : میشه یک شماره ی دیگه برام بگیرین که نوبتم رو از دست ندم ؟
گفت : بفرمایید شماره تون رو بدین ... تهرانی هستین ؟
گفتم : بله ... شماره رو دادم و دوباره برگشتم و منتظر موندم اشاره کرد بردارین ...
وقتی من گوشی رو برداشتم هانیه داشت می پرسید : الو کیه با کی کار دارین ؟
با صدای لرزون گفتم : هانیه منم ... سلام خواهر جون ....
یک مرتبه مثل این که برق اونو گرفته باشه داد زد بهاره ..... چیکار داری می کنی تو که ما رو داری می کشی فکر مامان رو نمی کنی ؟
بدبختش کردی از بس صبح تا شب داره برای تو اشک می ریزه ... حالا رفتی چرا زنگ نمی زنی از حالت خبر بدی ؟
گفتم : تو خوبی مریم خوبه ؟ مامانم چطوره واقعا ناراحته؟ بهش بگو خیلی دوستش دارم و دلم براش تنگ شده ... من حالم خوبه بچه ها خوبن ... بهش بگو ....
یک مرتبه صدای مامانم رو شنیدم که گفت : الهی قربونت برم که خوبی عزیز دلم . کجایی به من بگو میام پیشت الهی فدات بشم تو رو خدا بهاره این کارو با من نکن ؛؛ بذار بیام ببینمت ... دلم برات تو بچه ها تنگ شده ... بهت قول میدم به کسی نگم تو کجایی ؟
گفتم : مامان جون یک بار بهت گفتم دیدی که چی شد ؟ یلدا خوبه بهتون گفته بودم اون چشم سوم داره .... یعنی چشم برزخی ... دیدین گفتم؟ اینجا که هستم بهش به چشم یک فرشته نگاه می کنن در حالی که شما ها فکر می کردین جن رفته تو وجودش ...
چقدر گفتم دست از سر بچه ی من بر دارین به خرجشون نرفت که نرفت ... چیکار می کردم ؟ شما بگو عزیزم نباید بچه رو از اونا دور می کردم ؟
گفت : به خدا حامد گناه داره برگرد میگه اگر بر گرده هر کاری تو بگی می کنه ...
گفتم : می خواست همون موقع این فکر رو بکنه الان دیگه دیر شده ,, من برای خودم و بچه هام یک زندگی جدید درست کردم ... ول کن مامان از خودت بگو خوبی ؟
ناهید گلکار