خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    گفت : خوب و بد من دیگه با رفتن تو معلوم نیست ، تو جون و عمر منو که یلدا باشه برداشتی بردی ... دیگه می خوای چه حالی داشته باشم ..... میشه بیاریش من یک بار صداشو بشنوم ؟
    گفتم : باشه میارمشون با هر سه تایی اوونا حرف بزنی . علی اینقدر حرف می زنه سرمونو می بره ... امیر هم بزرگ شده میره ورزش ... حالش خوبه خاطرتون جمع باشه هرسه تایی خوبن  ...
    گفت : تو رو خدا بهاره بهم بگو کجایی چند روز بیام پیشت ...

    گفتم : الان نه ,, بذار یلدا  بهتر بشه این کارو می کنم برمی گردم پیش شما قول میدم ......
    مامان اینقدر گریه می کرد که نمی فهمیدم چی میگه ...
    هانیه گوشی رو گرفت و گفت : به خدا همه برات ناراحتیم حامد پیر شد اینقدر دنبالت گشت ...
    گفتم : نترس پیر نمیشه ,, جلوی شما اینطوری میگه . حالش بهترم هست ؛؛ اونو ول کن مواظب مامان باش بهت زنگ می زنم دوباره ...
    گوشی رو گذاشتم ....
    اومدم بیرون و از کنار پیاده رو رفتم به طرف خونه بغض گلومو گرفته بود ... و اشکهام بی اختیار میومد پایین دلم نمی خواست اینطور گریه ی مادرم رو در بیارم و از طرفی با این تلفن یاد حامد افتاده بودم که احساس می کردم دلم براش خیلی تنگ شده ....
    تا شب تولد یلدا ... من از سر کارم رفتم تا براش کادو و کیک بگیرم .
    سال قبل توی جریانی بودیم که آخر شب روی یک تیکه شیرینی کبریت روشن کردیم و اون فوت کرد .... حالا  دلم می خواست براش یک کیک بخرم ...

    این کارم کردم ... یک بلوز قشنگم براش خریدم و چهار تا کلاه تولد و رفتم خونه ... درو که باز کردم دیدم هیچ صدایی نمیاد حدس زدم بچه ها دارن تلویزیون تماشا می کنن همیشه صدای در آهنی حیاط اونا رو می کشوند دم در ولی هیچ خبری از اونا نشد ...

    در اتاق رو  باز کردم ... نگاهی انداختم بچه ها نبودن ...

    قلبم ریخت پایین و حدس زدم بدون شک اتفاقی برای یلدا افتاده چیزایی که خریده بودم گذاشتم دم در و با عجله دویدم طرف خونه ی حاج خانم زدم به در ...
    مصطفی در باز کرد و با خنده گفت : بفرمایید مامان بهاره خانم اومد .... بچه ها دویدن طرف من ...
    امیر گفت مامان برای یلدا تولد گرفتن ؛؛

    حاج خانم اومد جلو و گفت: بیا بهاره جان بیا تو ,,

    گفتم : صبر کنین و رفتم و چیزایی که خریده بودم آوردم

    یلدا اومد دنبالم و گفت : مامان ناراحت شدی ؟ کار بدی کردیم رفتیم ؟
    گفتم : نه عزیز دلم دوست داشتم خودم برات تولد بگیرم حالا خوب شد اینم ؛؛؛ دور هم بیشتر بهت خوش میگذره ... این طوری بهتره ......
    طیبه و مرضیه هم با بچه هاشون بودن  اونا همه چیز رو آماده کرده بودن ...

    خندم گرفت و با تعجب پرسیدم : شماها از کجا می دونستین ...

    حاج خانم گفت : یلدا جان به مصطفی گفته بود .....
    زیر لب گفتم : که اینطور ؟ ...
    خوب من هر چی از خوبی حاج خانم بگم کم گفتم ، اون زمان موسیقی کاملا از خونه ها حذف شده بود و کسی جرات نمی کرد بزن و برقص را بندازه خودشم اهلش نبود .... ولی وقتی مصطفی آهنگ گذاشت شروع کرد به رقصیدن و دست زدن ....
    بهش نگاه می کردم اون چطور موجودی بود که خدا سر راه من قرار داد ؟ شاید من هیچ وقت نمی تونستم مثل اون باشم ... ولی ازش درسهایی گرفتم که ارزش خیلی زیادی برام داشت ... بی توقع از من بود و تا اونجایی که می تونست ما رو جزو خانواده ی خودش می دونست ....
    شب بی نظیری برای همه ی ما بود به خصوص یلدا که خیلی خوشحال بود از همه یکی یکی کادو گرفت و این باعث شادی بیشتر اون شد چیزای خیلی گرونی نبود ولی ارزش معنوی زیادی برای من داشت ...
    حتی مصطفی و حاج خانم با هم براش یک شال گرفته بودن ؛؛؛ حالا نمی دونم این از سیاست حاج خانم بود یا چیز دیگه .......... ولی اونا تونستن یلدای واقعی رو اون شب ببینن یلدایی که از چیزی نمی ترسه ....

    با نشاط و مودب و باهوشه ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان