خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم



    مدرسه ها تموم شد و تابستون اومد ...
    یلدا با وجود همه ی اون سختی هایی که می کشید شاگرد اول بود .
     اون توی تمام مدت تحصیلش نمره ی نوزده و نیم نگرفته بود و همین باعث می شد که اولیاء مدرسه با ما اونقدر راه میومدن ....
    تو این مدت چندین بار دیگه این وضعیت برای یلدا  پیش اومد ... ولی من احساس می کردم که هر بار با شدت کمتری این طور میشه ...

    حاج خانم به من تایید می کرد نترس هر بار ازش بپرس چی دیده ... بذار بگه تا ترسش بریزه اون معتقد بود که ما با این مسئله بد برخورد کردیم و اونو ترسوندیم و بهش تلقین کردیم که اون یک عیبی داره و حالا وقت جبران اونو ...
    من حرف اونو قبول داشتم همین بود ... و حالا سعی می کردم هرچی حاج خانم میگه انجام بدم .....
    دیگه با اونا احساس غریبی نمی کردم ......

    از وقتی هم که یلدا تعطیل شده بود من صبح ها سر کار می رفتم و از بعد از ظهر حیاط رو آبپاشی می کردیم و همون جا چایی می خوردیم و شب هم برای شام هر چی داشتیم دور یک سفره با هم شریک می شدیم ...
    گاهی مرضیه و طیبه هم میومدن و کلی دور هم خوش می گذشت ... و همین امنیتی که داشتم برای من یک دنیا ارزش داشت حتی دیگه وقتی سر کار می رفتم دلشوره نداشتم ... و با خیال راحت می رفتم و بر می گشتم .......
     هفته ای یک بار می رفتم و به مامان زنگ می زدم و هر بار که می خواست از حامد بگه وسط حرفش می دویدم و می گفتم نمی خوام بشنوم ....
    تا یک روز که طیبه خونه ی ما بود علی و امیر رو گذاشتم پیش حاج خانم و با ترس لرز یلدا رو برداشتم و رفتیم مخابرات به مامان زنگ بزنیم ...
    هنوز می ترسیدم چشمش به کسی بیفته که حالش بد بشه ......
    نوبت ما شد و من گوشی رو برداشتم مامان جواب داد و گفت : بفرمایید ...
    گفتم : سلام مامان جان خوبین ؟

    باز با خوشحالی گفت : سلام مادر ... الان خوبم عزیزم تا از تو خبر داشته باشم خوبم یلدا کجاست ؟... اونو باز نیاوردی ؟
    گفتم : چرا من با شما حرف بزنم میدم به اون ... چطورین چه خبر ......
    صدای حامد اومد که گفت : بهاره جان تو رو خدا بگو کجایی خواهش می کنم این کارو با من نکن بیا هر چی تو بگی خواهش می کنم گوش کن به من .....
    در حالی که مثل بید داشتم می لرزیدم گوشی رو گذاشتم و به حرفش گوش نکردم واقعا نمی تونستم .......
    و دوباره داغ دلم تازه شد .... داغی که حامد روی دلم گذاشته بود و دیگه از جسم و روحم پاک نمی شد ..... یلدا هم مثل من ناراحت شده بود ... ولی گفت : کاش میذاشتی صداشو بشنوم ... دلم برای بابام تنگ شده ...

    توی همون کابین تلفن خشکمون زده بود بهم نگاه کردیم و از روی ناعلاجی رفتیم تو آغوش هم و گریه کردیم .....
    وقتی برگشتیم خونه دیگه هیچ کدوم حوصله نداشتیم حرف بزنیم ...

    اون شب همه زود خوابیدیم ...
    ولی من تا چشمم گرم شد از جام پریدم و دیگه خوابم نبرد و یادم اومد که ..........


    اون روز قرار بود من با حامد برم تا به اون خانم پرستار یاد بدم چطوری مطب رو اداره کنه ... برای همین یلدا رو هم با خودم بردم ... چون فکر می کردم اون روز کار زیادی ندارم ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان