داستان من یک مادرم
قسمت بیست و نهم
بخش پنجم
وقتی رسیدیم خونه ی خانجان ؛؛ اون باز شمشیرش رو از رو بسته بود ؛؛
یلدا اول از دیدنش خوشحال شد ...
خانجان اونو گرفت و بوسید و گفت : به خدا من خیلی زن های شلخته دیدم ولی بهاره نمونه نداره هیچ وقت خونه نیست ...
اصلا نمیگه من برای بچه ام زحمت کشیدم این جور تو رو ازم دور می کنه ...
حامد گفت : باز شروع کردی خانجان بهاره از صبح تا شب کار می کنه این عوض خسته نباشید شماست ؟
گفت : می دونم اون نمی ذاره تو بیای خونه ی ما ... ( و خودشو کج و کوله کرد و ادای منو در آورد که ) مامانم ,, مامان جونم ,, داداشم ,, خواهرم ,, سگ خونه مون ؛؛ خوب تو مگه از زیر بته عمل اومدی ؟ تو مادر نداری ؟ ( حالا خودش می گفت و خودش هی عصبانی تر میشد ) ...
یلدا یک مرتبه به اون نگاه کرد و شروع کرد دوباره به همون حال افتادن .....
حالا منو حامد در گیر یلدا شده بودیم و اون عصبانی که اینم بهش یاد دادن با من اینطوری رفتار کنه ....
بهت میگم این بچه جن رفته تو جلدش اگر نه برای چی اینطوری جیغ می کشه . ببرش پیش دعا نویس جن رو از تنش در بیاره همش به حرف مادر زنت گوش نکن زن ذلیل بدبخت ......
دیگه طاقتم تموم شد
داد زدم : بچه ام داره می میره بس کنید ... بسه دیگه خانجان تا من جواب شما رو ندادم بس کنین احترام خودتون رو نگه دارین... من برای خودم شخصیت دارم و فقط جلوی شما کوتاه میام ولی دیگه شورشو در آوردین .....
اون روز این بار دوم بود که یلدا به اون حال میفتاد و بدنش به لرزه افتاده بود و باز درست نفس نمی کشید ..
حامد داد زد : بدو بهاره باز نفسش رفت بدو ...
و با عجله خونه ی خانجان رو ترک کردیم و خودمون رو رسوندیم به بیمارستان .
ناهید گلکار