داستان من یک مادرم
قسمت سی ام
بخش دوم
اون روز یلدا رو توی بیمارستان نگه داشتن . دکتر باقری و حامد رفتن مطب و برگشتن ....
همه ی کادر بیمارستان رو بهش نشون دادن ولی یلدا خوشحال بود و با همه شوخی می کرد می خندید و شب هم راحت خوابید ... من و حامد کنارش نشستیم ......
حامد گفت : دقت کردی همه رو مسخره ی دست خودش کرده امشب هر کسی اومد اینجا خوشحال رفت ، بهاره هیچ کس حرف ما رو باور نمی کنه ، شنیدم که یکی پشت سرمون می گفت : خودشون رو مسخره کردن آوردن بچه شون رو به رخ ما بکشن ....
کسی باورش نمیشه که اون مریض باشه ..ب. یا برش داریم بریم خونه ...
گفتم : نه دیگه دکتر باقری هم الان هست بذار ببینیم چی میشه ... می خوای منیژه رو که یک بار ازش ترسیده بیاریم ؟
گفت : فکر بدی نیست .......
یادم افتاد بپرسم اون شب کی رفته بود مطب منیژه یا خانم یزدی ؟
حامد گفت: خانم یزدی اومده و کارشم خوبه امشب که راضی بودم ....
فردا صبح حامد منیژه رو آورد یلدا اونو ببینه ....
یلدا اصلا بهش نگاه نکرد و روشو کرد اون طرف و سر خودشو گرم کرد ....... هر چی حامد بهش گفت خاله رو ببین باهات کار داره نگاه نکرد ...... خوب معلومه دیگه منیژه هم رفت و هیچ اتفاقی نیفتاد ..........
ما هر دو خسته و دست از پا دراز تر برگشتیم در حالی که به توانایی هایی در وجود یلدا پی برده بودیم ....
یک راست رفتیم خونه ی مامان ........
وقتی جریان رو تعریف کردیم اون گفت : یلدا خیلی بیشتر از این ها می دونه من بهش یاد میدم و اونم یاد می گیره از صبح تا شب ما از این بازی ها می کنیم اون ظرف پسته مال این بازیه و ظرف رو کشید جلو
و گفت : یلدا ؟ مامانی ده تا بده به مامان ....
یلدا با دقت ده تا پسته جدا کرد و به زحمت آورد داد به من .....
باورکنید من و حامد واقعا شاخ در آورده بودیم. اون واقعا نابغه بود با اینکه مامان گفت من باهاش کار کردم ولی یاد گیری اون بی نظیر بود .... و شناخت اعداد در حد سن اون نبود ......
خوب این تضاد رفتار یلدا ما رو گیج کرده بود . به خصوص حامد رو اون اصرار داشت که حتما باید یک فکری برای اون ترس بی موقع و بیجا بکنیم ... البته که منم موافق بودم ولی هیچ راهی به نظرمون نمی رسید ....
ناهید گلکار