داستان من یک مادرم
قسمت سی ام
بخش سوم
و یلدا .... یلدای من ...... آه و افسوس ؛؛؛ که چقدر براش نگران بودم ....
این حالت با بزرگ شدنش بدتر و بدتر می شد اگر تو خونه بودیم و با هیچ کس رابطه ای نداشتیم که همه چیز آروم بود ولی وای به موقعی که پامون رو از در خونه می گذاشتیم بیرون ... هر لحظه ممکن بود اتفاق بیفته
و حالا من و حامد تنها نبودیم چون خودشم نگران می شد چشماهاشو می بست و یا پشت من قایم می شد ...
و همه فکر می کردن عقب مونده اس ... و حامد خجالت می کشید و طاقتش داشت تموم می شد ....
من متوجه ی این شده بودم که حامد خیلی متظاهره دلش می خواست همه در مورد چیزایی که متعلق به اون هست قضاوت عالی داشته باشن که خوب خودش فکر می کرد من و یلدا از متعلقات اون هستیم .....
من اینو می دونستم که یکی از خصلت هایی که یک زن داره این تعلق داشتن به یک مرده ولی اینم می دونم که این تعلق نباید به شخصیت و موجودیت اون لطمه بزنه .....
تا اینجای زندگی حامد به من اون لذت حمایت رو می داد و من خوشحال بودم ...... ..و حالا دلش می خواست توانایی های یلدا رو هم به رخ دیگران بکشه ....
با وجود حالتی که یلدا داشت نمیشد ولی من کاملا برعکس اون فکر می کردم و دلم نمی خواست کسی بدونه یلدا چقدر باهوشه ... اصلا برای من مهم نبود کی چی فکر می کنه !!!
برای من زندگی خودم و شوهر و بچه ام مهم بود ...
مثلا حامد چون می دونست که یلدا از دکتر باقری و خانمش نمی ترسه به عناوین مختلف اونا رو دعوت می کرد که کارایی رو که یلدا بلد شده بهشون نشون بده ...
گاهی احساس می کردم اونا هم دیگه خسته شدن به خصوص که با پسر اونا مقایسه می شد و خانم دکتر باقری خوشش نمیومد .... و این از آدم تحصیل کرده ای مثل حامد بعید بود ...
تا روزی که انقلاب پیروز شد ... مردم خوشحال بودن و همه از همین موضوع حرف می زدن ...
ولی دیگه نمی تونستم یلدا رو از خونه ببرم بیرون یک کم که می رفتیم اون اول گریه می کرد و یواش یواش به لرز میفتاد و آخر از همه هم جیغ می کشید ... و چون حالا دختر بزرگی شده بود صدای گوش خراشی برای هر شنونده داشت .....
یک روز که داشتیم اونو می بردیم خونه ی مامان تا برم سر کار ، باز بیخودی به گریه افتاد و به اطراف نگاه می کرد و می لرزید ... اونجا دیگه کسی رو ندیده بود ... و خوب این برای من و حامد سئوال شده بود که پس حالا چرا دیگه گریه می کنه ؟ از چی ترسیده ؟
حامد کلافه شد و سرش داد زد : بسه دیگه لوس بازی هم حدی داره ، تو چطور همه چیز رو می فهمی ولی بیخودی اینطوری گریه می کنی ؟ بسه دیگه خسته شدم ....
گفتم : حامد جان تو رو خدا اینطوری نکن ...
با مشت زد روی فرمون و گفت : با این لوس بازیهاش داره زندگی همه ی ما رو تباه می کنه ...
یلدا ... از سر و صدای حامد ساکت شد ...
ولی آروم گریه می کرد و می ترسید و محکم منو بغل کرده بود و بغضش رو توی گلو نگه می داشت و زیرچشمی به حامد نگاه می کرد و دلش آروم نمی گرفت .....
ناهید گلکار