داستان من یک مادرم
قسمت سی ام
بخش پنجم
حالا من عصبانی بودم و می دونستم که خانجان ول کن نیست و این ماجرا تازه شروع شده ..... تمام روز رو مثل مجنون ها راه می رفتم و سرم رو به بیمارام گرم می کردم ..... دنبال راه علاج می گشتم .....
برای اینکه از این جریان جلوگیری کنم تنها فکری که به خاطرم رسید این بود که با خانجان حرف بزنم و ازش بخوام که دیگه به حامد برای این کار فشار نیاره ....
اول رفتم پیش مامانم و جریان رو گفتم و ازش خواستم یک مدت کوتاه بیاد خونه ی ما تا یلدا رو از خونه بیرون نیاریم شاید بعد از یک مدت حالش بهتر بشه ...
مامان طفلک موافقت کرد ... و قبل از اینکه حامد بره سر کار اول ما رو برد و گذاشت خونه و بعد رفت مطب .... ولی سخت با هم سر سنگین بودیم .....
اون شب قبل از اینکه حامد برگرده ، رفتم خونه ی خانجان تا باهاش حرف بزنم ... ولی مهمون داشت ؛؛ خوب منم یک کم نشستم و برگشتم ...
روز ها از پس هم می گذشت و یلدا نه تنها بهتر نشد بلکه روز به روز به وحشت و ترس اون اضافه می شد ...
و کار جر و بحث من و حامد هم تقریبا هر روزی شده بود . از اون اصرار و از من انکار .........
تا یک شب یلدا توی بغلم خوابش برد . حامد اونو از من گرفت و من رفتم تشک تختش رو که بهم ریخته بود مرتب کنم که دستم خورد به یک چیز زبر زیر بالشتش ...
دست کردم و اونو در آوردم دیدم که یک دعاس .... دنیا دور سرم خراب شد ...
گفتم : کار خودتون رو کردین ؟ مگه نگفتم نمی خوام ...
آهسته از اتاق اومدم بیرون گفت : بس کن دیگه بهاره سر تو مثل کبک کردی زیر برف و نمی خوای واقعیت رو ببینی ....
گفتم : حامد جان نمی خوام برای بچه ی من کسی دعا بگیره با این کارا مخالفم . می فهمی ؟ ... اینو کی گذاشتی ؟ ...
گفت : ده روزی میشه ...
گفتم : چرا اثر نکرده؟ ... چرا بدتر شده ؟
گفت : برای اینکه باید ببریمش یک جا که جن رو از تنش در بیارن . تو نمیذاری ولی اینو بدون من این کارو می کنم ....
زدم پشت دستم و گفتم : وای بر من کاش زن یک ولگرد خیابونی شده بودم طرز فکرش از تو بالاتر بود ....
عصبانی شد و گفت : این چه طرز حرف زدنه حرف دهنت رو بفهم ....
گفتم : حامد می دونی که من در مقابل همه چیز توی این دنیا کوتاه میام جز یلدا ... به خاطر اون دنیا رو زیر و رو می کنم ... من می دونم که یلدا یک چیزی می دونه که ما اونو نمی دونیم ...
صورتش رو کج کرد و گفت : تو باز رفتی تو رویا ول کن بابا خسته شدم . اینقدر از این حرفا زدی که گوشم پره من باید یلدا رو خوب کنم توام بهم کمک می کنی .....
اینو به من بگو تا کی ؟ بگو تا کی باید تحمل کنیم ؟ ......
گفتم : برای من اگر لازم باشه تا آخر عمر ... برای اینکه من زندگی رو فقط تو خوشی و بی غمی نمی بینم من زندگی رو همون طوری که هست قبول می کنم اگر خدا برای من خواسته که با این ترس یلدا مبارزه کنم می کنم ... ولی تو می خوای همه چیز خوب باشه و این امکان نداره ...
من و یلدا رو پس بزنی ؛؛ یک چیز دیگه برات علم میشه حالا خودت می دونی یا یلدا رو همین طوری که هست قبول کن یا ما رو ول کن اگر دیگه حوصله نداری من میرم خونه ی مامانم .
ناهید گلکار