خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و یکم

    بخش اول




    یک نفس بلند کشید و گفت : راه حل تو اینه برای حل مشکل به این بزرگی ؟ برم خونه ی مامانم ؟ چرا نمی خوای بفهمی من می خوام یلدا خوب بشه همین ...
    آخه مگه تو برای یلدا ناراحت نیستی ؟ می خوای چیکار کنی ؟ دست روی دست بذاری و تماشا کنی ؟
    بهاره تو به من بگو می خوای چیکار کنی ؟ عزیز دلم هر کاری تو بگی می کنم ...

    ولی یک راهی رو پیشنهاد کن ... ولی نگو که می خوای هی ناز یلدا رو بکشی و دست روی دست بذاری خانجان میگه باید دعواش کنیم و جلوش بایستیم .....
    داد زدم : خانجان اشتباه کرده من نمی ذارم کسی بچه ی منو دعوا کنه ... برای کاری که اون اصلا گناهی نداره اجازه نمی دم کسی به اون حرفی بزنه ...
    حامد گفت : خیلی خوب منم با تو موافقم ولی بردنش جایی که خانجان میگه ضرر نداره که ؛؛؛ یک بار این کارو می کنیم اگر شد که چه بهتر ؛؛ اگر نشد میشه مثل حالا ......
    گفتم : باشه این کارو می کنم به شرط این که همه تو بیمارستان بدونن مخصوصا دکتر باقری اگر اون تایید کرد باشه حرفی ندارم ....
    عصبانی شد و داد زد : دیوونه اصلا گوش نمی کنی من چی میگم ؟ می خوای آبرو ریزی راه بندازی ؟

    گفتم : دیدی ؟ حالا دیدی این یک آبروریزیه ؟ به خدا قسم به جون یلدا که تو می دونی تا حالا به جونش قسم نخورم اگر یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی می برمش جایی که دستت بهش نرسه ....
    گفت : منو برای کاری که می خوام برای خوب شدن بچه ام بکنم تهدید نکن .... من می خوام با رضایت تو باشه وگرنه بچه ی منم هست ... که تو وانمود می کنی فقط مال توست و هی بچه ام بچه ام می کنی ... تو داری در حق اون بدی می کنی .....
    گوش هامو گرفتم تا جر و بحث بالا نگیره چون نه اون می تونست منو قانع کنه نه من اونو . پس فایده ای نداشت که بازم با این لحن با هم حرف بزنیم ....
    حامد مدتی دیگه حرفشو نزد ولی از منو یلدا فاصله می گرفت ، شب ها که از سر کار میومد یلدا خواب بود و اون زود می خوابید و پشتشو می کرد به من طوری لب تخت می خوابید که بدنش به من نخوره ...

    خوب این برای من خیلی سخت بود که چند سال روی سینه ی اون خوابیده بودم و با نوازش اون بیدار شده بودم ...
    ولی از اونجایی که می دونستم این راهکار ها رو خانجان یادش  داده ؛؛ که اگر به من سخت بگیره من راضی میشم فقط غصه می خوردم و به روی خودم نمی آوردم ...
    ولی یلدا هلاک حامد بود وقتی برای ناهار میومد خونه از بغلش پایین نمی اومد و هزار بار اونو که سعی می کرد از من و یلدا فاصله بگیره می بوسید ....

    و اون بوسه ها که با سردی حامد همراه بود دل منو آتیش می زد و به شدت به حال یلدا می سوختم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان