خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    با شروع جنگ حال یلدا بدتر شد فضای خیابون ها هم حال اونو بد می کرد بدون اینکه کسی رو ببینه حالش بد می شد ...
    نمی دونم چی می دید که پریشونش می کرد ... فقط بی قرار بود و حتی دیگه تلویزیون هم اونو نا آروم می کرد.

    من چند تا نوار داشتم از قصه های آهنگین و شعر های کودکانه براش می گذاشتم و یلدا با همون ها خوش بود ؛؛
     ولی وقتی اون حالت بهش دست می داد نمی تونستم با هیچ چیزی اونو ساکت کنم ...
    مامانم هر روز صبح میومد خونه ی ما اونو نگه می داشت و من که بر می گشتم می رفت ... هر چی اصرار می کردم نمی موند ...
    علتش رو به من نمی گفت ولی من می دونستم بی محلی های حامد باعث شده بود اون خونه ی ما بند نشه ...
    حالا من مجبور بودم هر وقت یلدا حالش بد می شد از حامد پنهون کنم ... و سعی می کردم زمانی که اون خونه اس یلدا خواب باشه ..... ولی مدتی بود که اون توی خواب هم دچار این مشکل می شد ...

    و نیمه شب بیدار می شد و جیغ می کشید .... و دیگه داشتم فکر می کردم که حق با حامد و خانجانه و این یک مسئله ی طبیعی نباید باشه ....
    تا جایی که یلدا بیشتر روز رو پریشون بود ... و من روز و شب نداشتم . زندگی سرد و بی روح و یک بچه ی نابغه با دردی که علاج نداشت ....
    و این غم بیشتر شد وقتی بهروز عازم جبهه شد ...
    وقتی من و مامان مخالفت کردیم گفت : این حرف رو نزنین اگر من نرم ، اون نره پس کی باید از این مملکت دفاع کنه ... من سربازی رفتم برای همچین روزایی نمیشه ... باید از انقلاب و وطنم دفاع کنم ...
    زن و بچه ی مردم آواره شدن شهر های جنوب و غرب دست دشمن افتاده مگه میشه نرفت .... مثل این که برای شما مجروح جنگی بیارن و بگین ما نمی تونیم بهش برسیم ... شما می تونین از وظیفه تون شونه خالی کنین ؟
    منم همین طور قرار نمی گیرم باید برم ....

    با رفتن بهروز مامان هم مسئولیت الهام رو به شونه هاش می کشید هم غم من و یلدا رو .....
    یک روز که داشتم با یلدا لِگو بازی می کردم ... دیدم دوتا دستشو به حالتی که انگار می خواد چیزی رو از خودش دور کنه بلند کرد و چند بار جیغ کشید ... و بعد نگاه کرد و آروم شد ...
    ولی آرامشی در کار نبود مثل آدم های مسخ شده به اطراف نگاه می کرد .

    ازش پرسیدم : چی دیدی عزیز دلم ...
    گفت : نمی دونم اومد منو بگیره ولی رفت ... می ترسم دوباره بیاد ....

    پرسیدم : کی بود مامان جان ؟
    گفت : کسی نبود دود بود ...

    بغض گلومو گرفت و با عجله طوری که اون متوجه نشه رفتم توی اتاق خودم و زار زار گریه کردم از بس غصه خورده بودم داشت گلوم می ترکید ...

    قبلا ؛؛ نه حال یلدا به این بدی بود نه حامد رفتار بدی با من داشت با هم داشتیم این غم رو تقسیم می کردیم ولی حالا هر بار که یلدا به این حالت می افتاد ، من احساس گناه می کردم و فکرم این بود که من باعث طولانی شدن مریضی اون هستم ....

    و تازه باید از همه حتی حامد پنهون می کردم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان