داستان من یک مادرم
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
بهروز اون زمان جبهه ی جنوب بود و بیشتر شهدای اون روزها رو هم از اونجا میاوردن و همین طور زخمی هایی که توی بیمارستان بود ....
اون روز برای منو حامد روز خیلی بدی بود ... نمی دونستیم میشه به حرف یلدا اعتماد کنیم یا نه ....
حامد گوش به زنگ تلفن بود ... و هر وقت صدای اون بلند میشد هر دو می دویدیم طرف اون ...
انگار حرف یلدا رو باور کرده بودیم ... و بازم امیدوار بودیم که یلدا از روی بچگی حرفی زده باشه ....
یلدا وقتی بیدار شد گرسنه بود ، من کمی سیب زمینی براش سرخ کرده بودم که خیلی دوست داشت ...
گذاشتم جلوش تا بخوره ...ی ک دونه بر داشت ولی باز بغض کرد و حالت بی تابی به خودش گرفت و گفت : دایی ....
گفتم : یلدا تو رو خدا بس کن دیگه تحمل ندارم .
سیب زمینی رو گذاشت زمین و شروع کرد به گریه کردن ....
ولی آروم ...
حامد نشست کنارش و ازش پرسید : بابا دایی چی شده ؟ برای چی صداش می کنی ...
به حامد نگاه کرد و گفت : نمی دونم ... بابایی نمی دونم هی دایی رو می بینم ... میاد و از پیشم میره ...
قلبم داشت با شدت می زد ... شاید نباید حرف اونو جدی می گرفتیم ... ولی این حدس که ممکنه تمام مدت یلدا با داشتن چنین حالتی حالش بد می شد و یا بی موقع خوشحال بود ؛؛؛ برای ما قابل توجه بود .....
به زحمت سر یلدا رو گرم کردیم ...
مامان باید سر شب میومد خونه ی ما زنگ زد و از من پرسید : عیب نداره با الهام بیام چون تنهاست دلشوره هم داره نمیشه تنهاش بذارم ....
گفتم : نه البته که نه چه بهتر منم دلم برای الهام تنگ شده .
گوشی رو که گذاشتم از روی احترام از حامد پرسیدم : ناراحت نمیشی الهام هم با مامان بیاد معذب نیستی ؟
گفت : چه حرفا می زنی قدمش روی چشم . تو بهشون نگی یلدا چی گفته ها ...
هنوز چند دقیقه نگشته بود که دوباره تلفن زنگ زد مامان با حالتی پریشون گفت : مادر یکی زنگ زده میگه شما مادر بهروز تهرانی هستی گفتم آره بعدم قطع کرد باید صبر کنم تا دوباره زنگ بزنه ...
منتظر من نباش .....
گوشی رو قطع کردم حامد لباس پوشیده بود و گفت : حاضر شو بریم ...
گفتم : چرا بریم ؟ ...
نگاه معنی داری به من کرد ...
گفتم : آره باشه بریم .....
با عجله آماده شدیم ... خودمون رو رسوندیم خونه ی مامان ....
در خونه رو آذر باز کرد و دنیا رو روی سرم خراب ؛؛؛؛ ...
داد زدم : آذر جون چی شده تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : هیچی الهام ناراحت بود ما اومدیم هنوز که خبری نیست ...
ولی مامان داشت گریه می کرد و می گفت مَرده نتونست حرف بزنه وای یا موسی بن جعفر به دادم برس ای خدا به دادم برس ... بهاره ... مادر دعا کن بهروزم چیزیش نشده باشه ....
حامد داشت با حسین آقا حرف می زد و یلدا توی حیاط بی خیال بازی می کرد .
ناهید گلکار